گرماگرم زمستان است ولی من هر شب می لرزم.
میرم تئاتر ببینم که از حس اینتلکچوال بودن گرم بشم و هی فکر لرزیدن نکنم. چند دقیقه ای دیر میرسم و این بار هم طبیعتا ترافیک اندرزگو مقصر است.
با خود می پندارم که مهرآکین هنر عیش مدام باشد گر ذوب شوی این بار
چه باک اگه این من لجوج نخواد به "جوکی در مورد دماغ" بخنده ،اگر من همیشه یه ور قضیه باشه یا اگر من این لحظه هزارتا جواب پرطمطراق برای "جواب" این سوال داشته باشه!
"تو به من بگو الان چطور باید یک دختر بود؟"
بی اختیار به این فکر خودم می خندم. راستش رو بخواهید اصل بحث هم سر "من" است. اره من، منی که هر روز باید با گرمای تسلی بخش هولوکاست تصویری ای که خلاقیت، تفکر، جنسیت و انسانیتم رو خاکستر می کنه تن بگیرم. حالا که نااگاهانه قدم گذاشتم تو این سرزمین غریب بی مرز اضطراب تمام وجودم رو گرفته؛ که در این ایینه، این من حجاب از بر گرفته ، خیره می نگرد مرا! به ناچار از یاد می برم انگست زایتگایست رو و دل می سپارم به لذت بردن از دردی که نمی کشم. به رسم همیشگی من رو لایکی می زنم که من شیفته ی خیال اندیشه ی زیبایی هستم که فراتر از من می رود. و در پایان خرسندانه یک بار دیگر این دروغ را باور
... دیدن ادامه ››
می کنم که تو نیز خوب می دانی من خیال به دوش کشیدن این بار سنگین را ندارد!
دوباره توی خیابون شلوغم و برمی گردم به دنیایی که توش همه چی آشناست.
و چیزی نمی گذره که کلمات آرام آرام توی دود گم میشن:
"اگه واقعن این رو می خواید باید از یه چیزی بگذرید..."