با وحشتی ناکوک
در هجومی سرد
گوش تا گوش ِ کلتی بی صدا
خونبها هم با حکم من غافل نمی شود
وقف صدایی در زجری بی صدا
در پارادوکس ِ اندوه و آه
خسته شدم
نمی کشم
این همه سایه ی پروانگی
این همه بودن در نظر پیدا شدن
این همه قفل و زنجیر و ابد
زایل می شود حسرت در چهره ی پروانگی
کجایی سلطانم...
با وقفه ای بی درنگ جوابم را می دهی
نفرین بر بودن اجباری...نفرین
۲ نفر
این را
امتیاز دادهاند