سنگ شب را به سینه میزنم
روشن می شود
نابود می شود
دود می شود
بدون گورکن دود می شود
خسته شدم از زوزه های خبیس نَفَس
هنوز یاد نگرفتم برای غم هایم تاریخ بزنم
خسته شدم از نبودن های اختیاری
صعود و نزولم را به رخم می کشند
نبودنم را به رخم می کشند
انگار فقط من نیستم
کور بودم
دیگر بس است
همه را پاک کردم