یک آن تمام روی زمین در سکوت شد
حال مرا نگو که دلم تیر می کشد
دیدم نفس تمام خودش را زمین زد و
رفت او به حبس خود که به زنجیر می کشد
حال مرا نگو که خراب و خراب تر
چشمان خیره ام به تو شمشیر می کشد
بیچاره من که یاد تو حالا که نیستی
حالا که نیستی به من آجیر می کشد
آن روزها که بودی و من رفتم و تو آه
آیینه هم چه آه نفسگیر میکشد
حالا پُر از سکوت پَرم، اوج می کشم
در حسرت زمین تو دل تیر می کشد...