عقده
شکی نیست که برای به اجرا بردن هر نمایشی خونی از مغزها سرچشمه می گیرد به دل ها و قلب ها سرازیر می شود و شکی تر هم نیست که گروه اعم از بازیگری ، کارگردانی و سایر تمام هم و غم خویش را ماه ها و شاید سال ها می گذارند که برای مردم نمایشی ارائه کنند که لایق آن ها باشد. و به واقع هم که کار بسیار دشواری ست و هنگامی گروه طعم اصیل آن تلاش ها را می چشند که پروژکتورهای بالای جایگاه تماشاچی ها روشن شود و در این فاصله چه ها می کشند. و این چه ها چه فاصله ها و پیچ و خم ها که ندارد. هملت به کارگردانی دادگر که به جای خود. ولی به دور از تعارفات که از حقایق به راستی به دور نیست ، این کار چندان چنگکش دل مرا نگیسخت. تاکسی سوار شدم و از توی کیفم کتاب کوچکی بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم و از بیرون هوای خنکی روی صورتم می زد. جهان هملت دادگر برای من جذاب نبود ، شاید به این دلیل بود که هیچ وقت خود شکسپیر نیز چه نمایش نامه ها و چه شعرهایش به دلم ننشسته است و نتوانستم ارتباطی با او برقرار کنم. آثار شکسپیر جدا از نوآوری هایش در زمانه ی خویش نتوانسته مرا درگیر خود کند و آن گونه که باید و شاید تعاریفی به طول پنج قرن تاریخ از او را درک نکرده ام. و از این ماجرا تا سر حد جنون از خویش براق هستم. شاید که نه این بار حتما از جوانی و خامی من است و سفر جانکاهی در پیش است و به قولی "بیابان را سراسر مه گرفته." دادگر شاید در ارائه جهانش بیش از اندازه و به طرز حیرت انگیزی موفق بود و ناگفته پیداست که به معنای واقعی از کنه و از درون هملت شکسپیر ، جهانی تازه و درخور احترام آفریده و از سویه های ادبی ، فلسفی شکسپیر به سویه های روانکاوی و به خصوص تاکید گذاری اش روی مسئله عقده ی ادیپ رسیده اما من نمی توانستم آن را بپذیرم. لابد به دلیل عقده ای به غیر از ادیپ و امیال سرکوب شده ام و یا دلیلی دیگر که چند روزی طول کشد تا پیدا کنم.