دیشب، هفتم خرداد، من جنگی را به نظاره نشستم که تا مغز استخوان بشریت نفوذ کرده بود. جایی که سردرگمی ها و کشمکش های ذهن انسان آنقدر شدت می یابد که به جنگی تبدیل می شود. جنگ انسان با خود!
نه می توان از حس انتقام گذشت، نه می توان پا روی قانون گذاشت. نه می توان پشت به "عقبی ها" کرد نه رو به "اون وری ها". سیاست "عقبی ها" در پی مصلحت اندیشی است و قلب و روح "جلویی ها" در صدد انتقام جویی؛ و این جنگ یک قربانی بیشتر ندارد، بشریت!
شروع این نمایش با یک مارش نظامی، به نظر من بهترین شروعی بود که می توانست باشد و پایان نمایش با خودکشی های پیاپی و شیون های دلخراش (که به عقیده من می توانست دلخراش تر از این باشد) بهترین پایان. و اما موسیقی...
شاید همینقدر برای بیان شدت گیرا بودن موسیقی کار کافی باشد که بگویم از زمانی که صحنه روشن شد و می شد فرشاد فزونی را دید، بیشتر حواس من به او بود تا به نمایش. البته این شاید به دلیل علاقه شخصی من به موسیقی باشد که بیشتر از علاقه ام به هنرهای نمایشی (و هرچیز دیگری) است. حس می کردم غمِ غریبی در ساز فزونی موج می زند، از شش و هشت هایی که حال و هوای جنگ را از زن ها دور می کردند تا موسیقی صحنه پایانی نمایش که تجلی موسیقی Dark wave بود به هنگام مرگ. البته (باز هم به دلیل سلیقه شخصی) ترجیح می دادم در قسمتهایی از کار، به جای استفاده از صدای Clean گیتار، از صدای Distortion گیتار الکتریک استفاده می شد. اما در مجموع یکی از نقاط قوت نمایش بی شک موسیقی آن بود.
نمایش حرف برای گفتن و نگفتن، بسیار داشت. گفتنی ها گفته شد و گفتن ناگفتنی ها در توان من نیست.
با تشکر!