تب داشتم!
بیهوش،
بر روی تخت،
بوی دستپخت همیشگی ات خانه را برداشته بود،
چشمانم را نیمه باز کردم،
حاله ای از پشتت بود،
یک رؤیای کودکانه،
بوی عطرت را به یاد می اورم،
حال…
سال ها بعد به من میگویی تو بودی،
میخواستم نباشی،
حداقل الان نباشی،
حال حس شقایق وحشی یه روزه را درک میکنم!
حس مرگ!