نمی خواستم ترانه خود باشم
نمی خواستم آسمان سیلاب اشکش را بر من جاری کند
تا از شریان خشکیده رگهای درختان بهار،آواز هیچستان را بیاموزم
و به مانند
آن سادگی و آن عریانی کوچه های شهر تو
اضلاع تمامی شهر رااز کنج خلوت انتهای کوچه به نظاره،بنشینم.
نمی خواستم از بودن «بمیرم»
نمیدانم در کدام کوچه،عشق را به کنج خلوت بردم،که این گونه
از وارثان جاودانه زمین شکست خوردم
«آزردگی ،ردای من است»
در آن کوچه ،به سیلی من بیدار مشو
که تنها دستکارش
قفس بود و کتاب کوچه