در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | مهدی احمدی: دوستان بخونید و نظرتون رو بگید هنوز اسمی واسش انتخاب نکردم اما شما به
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 05:15:39
دوستان بخونید و نظرتون رو بگید
هنوز اسمی واسش انتخاب نکردم اما شما به اسم سازش بخونیدش
سازش


شخصیت ها:
رضا
النار
شادی
امیر علی
(همگی حدود 20 تا 22 سال)




تابلو اول:
((صحنه کم کم با نور موضعی روشن میشود.وسط صحنه مردی با عینک دودی وعصا ... دیدن ادامه ›› نشسته است.مرد درحال تایپ کردن نامه ای با دستگاه مخصوص خط بریل می باشد))
رضا:النازعزیزم.الان 4سال است که اینجا آواره ام.احساس میکنم از ریشه کنده شده ام.هیچ چیز را واقعی نمی بینم.از دو چیز میترسم یکی خوابیدن ودیگری بیدار شدن.در فاصله ی چندساعت خواب مدام کابوس های رنگی میبینم ومدام به فکر تو هستم و... .به فکر چشماتم که آیا بعداز این اتفاق هنوز هم مرا میخواهی یا... .(نفسی عمیق می کشد و دوباره ادامه میدهد)اینجا احساس خستگی و پیری میکنم.اما منتظرم روز ها و شب ها در این خراب شده به یک شتاب مسخره ای آلوده است. تند تند و همین ها آخر شیشه ی عمر مرا محکم به شیشه خواهد زد. فقط کسانی که زیاد گریه کرده اند می توانند ارزش زیبایی های زندگی را درک کنند و از ته دل بخندند.گریه کردن بسیار آسان است اما خندیدن بسیار سخت.این خقیقت را خیلی زود میفهمی.دست هایت را میبوسم. دوست دارتو رضا.

تابلو دوم: ((فلش بکی به گذشته می خورد))
(نور کم کم می آید.یک میز و صندلی در وسط صحنه قرار دارد ک فضای کافی شاپ گونه دارد و دختری روی میز نشسته است)
(پس از مدتی انتظار دختر و ور رفتن با گوشی. مرد با یک شاخه گل از پشت سر وارد میشود وگل را از پشت تقدیم به دختر میکند و میگوید:)
رضا:اجازه هست؟؟
شادی:(جا میخورد و عقب را نگاه میکند)وای رضا ترسیدما.بیا بشین.چرا دیر کردی؟
رضا:بذار برسم بعد شروع کن!
شادی:من نگفتم رو بد قولی حساسم...
رضا:می دونم(با لحنی بی تفاوت)
شادی:تو نمی دونی من به چه زحمتی و زوری تونستم بیام...(با لحنی ناراحت)
رضا:میدونم(بی تفاوت)
شادی:رضا دیگه داری کفرمنو در میاریا.با این که میدونستی بازم...
رضا:(حرف شادی را قطع میکند)عزیزم سالگرد دوستیمون مبارک
(شادی ذوق زده میشود و جلوی دهانش را میگیرد)
شادی:وای رضا اصلا یادم نبود
رضا:حالا دیدی واسه چی دیر کردم.رفتم گل بگیرم(خنده وار)
(دو نفر به هم خیره میشن به مدت چند ثانیه)
رضا:اوه اوه امیرعلی داره میاد.جمع کن قضیه رو.گل رو بزار توکیفت
(از انتهای صحنه امیرعلی وارد میشود وپس از دیدن این دو دستی تکان می دهد و به سمت میز میرود)
امیرعلی:به به جمعتون جمعه ها...فقط مارو کم داشتیدا
رضا:سلام
شادی:سلام.خوب شد اومدی الان داشتم سراغتو میگرفتم
امیرعلی:سراغ چی؟
شادی:همین که کجایی؟ چرا نمیای
امیرعلی:مطمئنی فقط همین بود؟
شادی: (با لحنی تند)اه...امیر دوباره شروع نکنیا,اصلا حوصله ندارم,ما اینجا فقط برای بحث انجمن جمع شدیم!همین!پس دیگه شروع نکن!اگه باز بخوای....
رضا: (حرف شادی را قطع میکند)اااا بچه ها النازم اومد خدارو شکر
(همه در ورودی را نگاه میکنند و الناز پس از تکان دادن دست وارد میشود)
الناز:بچه ها ببخشید که دیر کردم آخه ترافیک بود
شادی:سلام,اتفاقا خوب موقعی رسیدی ( با اشاره به امیر علی)
امیر علی:به به سلام الناز خانم
رضا:سلام,الناز بیا بشین اینجا
الناز:مرسی رضا,چقد تو خوبی آخه...
امیر علی: ( زیر لب)از فواید بچه شهرستان بودنه دیگه... ( سپس میخندد)
رضا:چی؟!!!بچه شهرستان بودن مشکلش چیه؟!!هان؟!!!
امیر:هیچی بابا...همین که انقد خوبی دیگه... ( با خنده)
الناز:بسه دیگه بچه ها....بیاید بگید باید چیکار کنیم ما؟!
ش:معلومه دیگه ( با خنده ) میخوایم یه برنامه واسه انجمن بذاریم
ام:بچه ها برنامه های کاری رو که بعدا هم میشه حل کرد!الان بیاید با خودمون باشیم... ( مرموزانه و رو به شادی)
ر:امیر خواهشا یکم جدی باش!من میگم بیاید این جلسه رو در مورد مدیریت جدید دانشگاه بذاریم!نظرتون چیه؟!
ام:رضا دنباله شر میگردیا!!!!
ر:نه بابا چه شری؟!
ال:منم موافقم.ما میتونیم سابقه رییس جدید رو در بیاریم و اون رو بررسی کنیم!البته به عنوانه قدم اول
ش: ( رو به رضا)منم با نظر جمع موافقم ( با لبخند)
ام: ( رو به شادی)خب دیگه الانم فهمیدیم که جمع ینی آقا رضا!!!
ش:امیر بس کن دیگه!خودتم میدونی که تو این جمع رضا ارشده!
ام:آهان!من الان میخوام بدونم کی این ارشد رو تعیین کرده؟!
ر:امیر خودتم میدونی که من اصلا دوس نداشتم ارشد باشم!حالا هم اگه دوس داری میتونی تو ارشد باشی!
ام: (باعصبانیت )من به ترحم کسی احتیاج ندارم
(در این لحظه امیر تلفن همراهش را از جیبش بیرون می آورد و شماره ا ی را میگیرد)
ام:بچه ها ببخشید من الان بر میگردم
(امیر از سر میز بلند میشود و به جلوی سن می رود و بچه ها در پشت امیر به حرف زدن خود با سکوت ادامه میدهند)
ام:الو...الو...سلام آقای اهتشام.خوب هستید؟...آقا خواستم بگم قضیه همونجوری که میخواستید داره پیش میره... الان همه جمع شدن و دارن در مورد مدیریت جدید صحبت میکنن....بله آقا...آقا من به شما گفته باشم این رضا آخر یه کاری دستمون میده ها....من میگم بیاید تا دیر نشده یه کاری بکنیم....بله آقا من دیگه باید برم,دیگه کم کم ارن شک میکنن,بعدا باهاتون تماس میگیرم.
(امیر تلفن را قطع میکند و با خودش کری میکند و کمم به سمت میز میرود.نور کم کم میرود)
تابلوسوم:
(نور کم کم می آید.در وسط صحنه نیمکتی وجود دارد,گویی فضایه یک پارک خلوت میباشد.رضا و شادی از سمت راست وارد صحنه میشوند)
ر:شادی یکم دیگه صبر کن.قول میدم همه چیز درست میشه.بهت قول میدم
ش: ( با اضطراب)رضا من دیگه دارم جلو خانوادم تابلو میشم.میفهمی!!تا کی باید اینجوری غذاب بکشم؟!!هان؟!!تو که این چیزا رو نمیفهمی!!
ر: ( با لبحندی تلخ)هه...فکر نمیکردم انقد راحت این حرف از دهنت بیرون بیاد!!واقعا خسته شدی؟!از دسته من خسته شدی؟!!
(قدم زنان به سمت نیمکت ها رفته و روی نیمکت میشینن)
ش:نه رضا.من تا آخرش پات وایسادم.اما خب منم مشکلات خودم رو دارم.من که چیز زیادی ازت نخواستم.گفتم تکلیف من رو مشخص کن...
ر: ( نفس عمیقی میکشد)باشه.چشم.اما بابات حاضر میشه به یه بچه یتیم دختر بده؟!به یه بچه شهرستانی دختر بده؟!به یه پسری که مادرش با پول کارگری اون رو فرستاد دانشگاه تا واسه خودش کسی بشه!!آره؟!!میده؟!!تو میگی من مادرم رو ول کنم به امونه خدا؟!به نظرت این کار درسته؟!ما دری رو که از همه خوشی هایه زندگیش میزنه تا بچش رو بزرگ کنه!نه...نه شادی جان...من تو رو دوس دارم و هر کاری هم میکنم واسه به دست آوردنت....اما نه به هر قیمتی!!!
شادی تو واقعا منو دوس داری؟!حاضری چه تاوانی به خاطر داشتن من بدی؟!اصلا اگه یه روز یه اتفاقی واسه من بیفته بازم همینجوری منو میخوای؟!هان؟!
ش:اه... رضا... این دیگه چه مسخره بازیه...(بالحنی عصبانی وکلافه)من دیگه باید برم.بعدا باهم صحبت میکنیم!!فعلا خداحافط
(شادی بلند میشود وصحنه را ترک میکند.رضا رفتن شادی را نگاه میکند تا از صحنه خارج شود.پس سرش را رو به آسمان میگیرد.نفس عمیقی میکشد)
ر:یاد اون روزا به خیر توبودی تنها گلم      توبودی تنها کسی که من عاشقش شدم
  یاد اون روزا به خیرکه بودیم کنارهم        من می گفتم که بمون تو می گفتی که برم  
  یاد اون روزا به خیرچه گلی بودی برام        وقت پرپر شدنم خندیدی به گریه هام 
(رضا رو به آسمان در حال تفکر است که ناگهان الناز در حال صحبت با تلفن وارد صحنه میشود و رضا به خودش می آید
الناز: باشه مامان ...چشم...فعلا کاری نداری؟....خداحافظ...(پس از قطع کردن تلفن)اِ رضا توهم که اینجایی(با تعجب)(به سمت رضا حرکت میکند) اجازه هست؟؟!!
رضا:خواهش میکنم بیا بشین
الناز:خوبی؟چه خبر؟
رضا: مرسی...سلامتی(با نفس عمیق و آه)تو خوبی؟چه خبر؟چه میکنی؟
الناز:به به... چه عجب بالاخره آقا رضا احوال ما رو هم پرسید... .(با کنایه)
رضا:این از اون حرفا بودا... . من که همیشه احوال پرس توام..
الناز:ما که ندیدیم... رضا؟؟!!
رضا: بله؟؟
الناز: میتونم یه سوال ازت بپرسم؟؟(با عشوه)
رضا:آره ...بپرس...
الناز:قول میدی که راستشو بگی؟؟!!
رضا:قول که... تا ببینم چی باشه...
الناز:نه دیگه...داری دَبِه میکنی...قول بده دیگه...(با ناراحتی)
رضا:باشه...بپرس... ولی قول ندادما(با خنده)
الناز:من یه سوال میپرسم فقط اگه نخواستی جوابش رو نده...اما دروغ نگو... ینی اگه دوس نداشتی نمیخواد بگی فقط دروغ نگو...
رضا:دروغ!!؟؟!! مثه اینکه تا حالا منو نشناختی؟!(با نارحتی)من تا حالا کی دروغ گفتم؟؟!!
الناز:آره خوب...ببخشید.منظوری نداشتم...حالا اجازه میدی بپرسم؟!!
رضا:بله الناز خانم!...بفرمایید...
الناز:(با لحنی که انگار بدش اومده)الناز خانم؟!!..چرا انقد رسمی؟!!
مثه اینکه هنوز با من راحت نیستی...بی خیال...منصرف شدم...من دیگه میرم...مزاحمت نمیشم...با اجازه دیگه...
رضا:(حرف الناز رو قطع میکنه)ای بابا... شوخی کردم.ببخشید الناز خانم...اِاِ ببخشید بگو الناز...
الناز:(کمی فکر میکنه)باشه...می بخشم فقط دیگه تکرار نشه(با خنده)رضا؟؟...چجوری بگم...؟اِاِاِ...تو چرا تاحالا از خونوادت چیزی نگفتی؟؟چرا؟؟هان؟...میشه از خونوادت بگی؟؟...
رضا:(کمی به فکر میرود)خونواده؟؟من بهت قولی ندادم که بگم اما میگم...فقط تو قبلش باید بهم یه قولی بدی...
الناز:چه قولی..؟؟باشه اصلا هرقولی باشه قبوله...
رضا:باید قول بدی که این حرف فقط بین من و تو بمونه...قبول؟؟
الناز:قبوله...قبول
رضا:یه قول دیگه هم باید بدی...؟این که اگر شنیدی و تصورت نسبت به من عوض شد بهم بگی..!!
الناز:ای بابا...مگه چی میخوای بگی...باشه قبول...
رضا:خب خانواده ی من(باکمی فکر سپس قاطعیت)خانواده ی من خلاصه میشه تویه مادر...مادری که از جوونیش میزنه.از همه چیزش میزنه و با کارگری منو بزرگ میکنه...
الناز:مادر...؟؟ پس پدرت چی؟؟
رضا:پدرم بیشتراز اینکه یه پدر باشه واسه من .یه اسطورس ...پدر من...پدر من یه شهیده...آره!!الآن حتما داری پیش خودت میگی این رضا یه آدم جانماز آبکشه و یه جاسوسه...یا اینکه...
الناز:(حرف رضا رو قطع میکنه)اَه...رضا... این دیگه چه حرفیه؟؟...ینی هرکی پدرش شهید باشه و یتیم باشه جانماز آبکشه....؟؟؟....نه رضا .... مثه اینکه تو منو هنوز نشناختی.... (بلند میشود و به جلو سن میرود)اگه امثال پدر تو نبودن ...الان ما اینجوری آزادانه نمیتونسیم تو کشورمون زندگی کنیم و درس بخونیم...اره آقا رضا!ما به امثال تو و پدرانه تو مدیونیم...میفهمی!!
ر: (بلند میشود و به کنار الناز می آید)تا حالا هر کی فهمیده من یه بچه شهیدم ازم دوری کرده...همیشه بهم بدترین اهانت ها شده...همه میگن امثال پدر تو بودن که با عث شدن ما تو این حال و روز بیافتیم...
ال:نه...اصلانم اینجوری نیس...راستی گفتی همه ی زندگیت خلاصه میشه تو مادرت...یعنی چی؟!
ر: آره...مادر...مادر من کسی بود که وتی خبر شهادت پدرم رو واسش آوردن تا الان حاضر نشد از هیچ سهمیه ای استفاده کنه...اون میگه پدرت واسه امتیاز و سهمیه نرفت جبهه که من الان بخوام از سهمیه استفاده کنم...اون با کارگری منو بزرگ کرد...چون اون معتقد بود که پدرم واسه دفاع از کشورش و ناموسش رفت جبهه...نه...(نفس عمیقی میکشد)بگذریم...این بود اون قضیه ای که دوس داشتی بشنوی...
ال:چرا اینو از همه مخفی میکردی؟!
ر:چون هرکی شنیده ازم دوری کرده....حتی...حتی عزیز ترین کسم هم میخواد منو ترک کنه... ( با ناراحتی)
ال:اگه عزیز ترین کست این کارو باهات بکنه که دیگه عزیزترین نیست...(با تردید و شک)رضا؟!...
ر:بله؟
ال:راستش چه جوری بهت بگم...از روز اولی که دیدمت میخواستم یه چیزی بهت بگم...(با من و من کردن)میدونی...راستش...راستش...
ر: ( حر الناز را قطع میکند)خب بگو دیگه... (با آرامش خاطر)تو مثله خواهرم میمونی...هرچی میخوای بگی بگو...
ال: (با شنیدن کلمه خواهر بغض گلویش را میگیرد)خواهر...مرسی که به عنوانه خواهرت میدونی منو...من دیگه باید برم...فعلا کاری نداری؟
ر:اااا ینی چی؟!تو میخواستی یه چیزی بهم بگی...
ال:هیچی دیگه...منصرف شدم برادر!...(الناز نیز حرکت میکند و از صحنه خارج میشود.رضا دوباره به سمت نیمکت حرکت میکند و روی آن میشیند و دوباره آهی میکشد...)
ر:همه مثله هم هستن...همه میگن ما درکت میکنیم اما...هرکدوم از یه طرف غیبش میزنه...هی خدا....
(نور صحنه کم کم قطع میشود)
تابلو چهارم:
(نور موضعی ابتدا روی صندلی که رضا با چشمان و دستانی بسته نشسته است را روشن میکند,رضا سر در گم از این که کجا قرار دارد.مدام به این طرف و آن طرف نگاه میکند)
ر: (با فریاد)من کجام...چرا کسی جوابم رو نمیده...خدایا...چشمامو باز کنید...الان 2 روزه که جز سیاهی چیزی ندیدم...خدایا...
(امیر علی با قه قه وارد صحنه میشود.با شنیدن صدای خنده امیر علی صحنه کامل روشن میشود)
ام:بگو...داد بزن...فریاد بزن...(پوزخندی میزند)هه...اینجا دیگه قرار نیس کسی صدات رو بشنوه...(خنده های دیوانه وار میکند.کم کم خنده اش به گریه تبدیل میشود)یگه کسی برات دل نمیسوزونه...(دیوانه وار یقه رضا را میگیرد)میفهمی احمق...میفهمی...
ر: ( با صدایی پر از ترس و اضطراب)چقدر صدات برام آشناس...هان؟!...من تو رو میشناسم...
ام:آره...خیلی هم خوب میشناسی...خیلی خوب...من همونیم که به خاطر تو همه چیزم رو از دست دادم...میفهمی؟!!هان؟! (یقه رضا را میگیرد)به خاطر تو ی احمق...توی بچه بسیجی.. تو ی ...(زبانش از شدت عصبایت میگیرد و با گریه)به خاطر تو عشقم رو از دست دادم...میفهمی...کسی که...کسی که به خاطرش حاضر بودم هر کاری بکنم...هر کاری...میفهمی...نه.نه...تو چه میفهمی اینا رو...تو اگه میفهمیدی که....اما من ازت انتقام میگیرم...میفهمی؟!!انتقام...کاری میکنم که هر لحظه زنده موندنت واست عذاب بشه...کاری میکنم جز سیهی چیزی نبینی...سیاهی که میدونی چیه!!هان؟!!...همون چیزی که خیلی ازش میترسی...دوس داری یه چیزی بهت نشون بدم؟!!...دوس داری؟!هان؟!! (با خنده هایی احمقانه و دیوانه وار)تو شادی میشناسی؟!!!نه؟!!!
ر: ( پس از شنیدن اس شادی نا گهان جا میخورد و سرش را به سمت صدابرمیگرداند)شادی!!!...تو شادی رو از کجا میشناسی؟!!هان؟!!
ام: ( با خنده چرخی دور صندلی میزند)آره...شادی...کسی که به خاطر تو یه کثافت از دستش دادم...روزی که شنیدم هم دیگه رو دوس دارید...خون جلویه چشمام رو گرفته بود...دیگه هیچ چیزو هیچ جا رو نمیدیدم...فقط قیافه تو و انتقام از تو جلویه چشمام بود...همون روز گفتم داغت رو به دلش میذارم...فهمیدی...(سیلی به رضا میزند)فهمیدی آشغال...هان؟!!
ر: اسم شادی رو به دهن کثیفت نیار...
ام:آره...اون شادی انقد عوضی بود که حتی به توام رحم نکرد...
ر: (با فریاد و عصبانیت)گفتم اسم شادی رو به دهن کثیفت نیار...
ام: ( با خنده ) هه...تو اپه بدونی اون باهات چیکار کرده بازم این جوری حرف میزنی؟!! (خنده هایی دیوانه وار)اون با من هیچ کاری نکرده...هیچ کار...
ام:ببینم آقا رضایه بچه بسیجی...آقا رضایه بچه شهید
ر: ( پس از شنیدن اسم شهید جا میخورد)شهید؟!!تو کی هستی؟!!هان؟!!تو کی هستی که همه چیزمنو میدونی؟!! ( با گریه)تو رو خدا چشمام رو باز کن...من از سیاهی و تاریکی میترسم...
ام: (با عصبانیت)حرف منو قطع نکن...احمق...میخوای بدونی شادی خانم باهات چی کار کرده؟!!...(با خنده هایی احمقانه گوشی را از جیبش در می آورد.پس از ور رفتن با گوشی خنده ای میکند)میخوای قیافش رو ببینی؟!! ( امیر چشمان رضا را باز میکند و پشت سر او می ایستد و با گوشی فیلم را به او نشا میدهد)
ر: ( با دیدن این فیلم بغض گلویش را میگیرد سری تکان میدهد)شادی...نه...نه...اون با من این کار رو نمیکرد...نه...خدایا... (با گریه)
ام: ( با عصبانیت حرف رضا را قطع میکند)خفه شو احمق!..حالا که دیدی باهات چیکار کرد!..آره...اون همونی بود که به خاطرش همه چیزت رو از دست دادی...همه چیزت رو
ر: (با هق هق) تو مرا نادیده بگیر/و من…بدنم روز به روز کبود تر می شود …از بس …خودم را میزنم ،به نفهمی…!!!
ام:اما این هنوز کمته...اره...شنیدم مادرت همه کسته... (با خنده)
ر:خفه شو عوضی...(با گریه و تقلا برای باز کردن دستانش)اسم اونو نیار...
ا: ( دوباره بی تفوت به حرف رضا میخندد)میخوام کاری کنم که دیگه نتونی قیافه مارت رو ببینی... (میخندد)
ر: نه...تو رو خدا...این کارو با من نکن...تو رو خدا...من و از اینجا نجات بده...هرچی بخوای بهت میدم... ( با گریه و التماس)
ام: ( با عصبانیت به سمت رضا حمله میکند)ای احمق...آخه تو چی داری...هان؟!!چی داری مگه؟!!..تو یه بچه یتیمی که هیچی نداره...هیچی به جز یه قابه عکس از پدرش و یه مادر پیر...مثلا چی میخوای بدی به من؟!!هان؟!!(با خنده)اما من میدونم چی کار کنم...کاری میکنم که جز سیاهی همنشین دیگه ای نداشته باشی تو زندگیت...کاری میکنم که دیدن مادرت واست آرزو بشه...(دیوانه وار میخندد)
ر: ( با ترس)نه...نه...تورو خدا...نه نه نه (کم کم نور میرود)
تابلو پنجم:
(نور کم کم می آید وصحنه کاملا روشن میشود.همانند صحنه ی ابتدایی صحنه ی یک اتاق که قاب عکسی از پدر شهید در گوشه ای از صحنه. تختی در کنار صحنه و صندلی ودستگاه تایپ در وسط صحنه.در پشت صحنه نیز پنجره ای قرار دارد.رضا روی صندلی نشسته است وعینک بر روی چشمان او)
رضا:(در حال تایپ نامه با خط بریل)خوب میدانم که گریه های بزرگی در انتظارم است.وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد.این را از همین حالا می دانم یعنی سالهاست که میدانم.از یاد آوریش به وحشت میفتم.اما هیچ چیزی را بدون فکر کردن به آن نگذرانده ام...(کمی مکث میکند.جلو را نگاه میکند)
(نامه را موچاله میکند وبا فریاد آن را به گوشه ای پرت میکند)
رضا:(با حالتی عصبانی عصای خودرا بر می دارد و شروع به راه رفتن میکند)
خدایا این دیگه چه مصیبتی بود...؟(با گریه)این دیگه چه عذابی بود...(ناگهان آرام میشود ونفسی آرام میکشد)البته...البته میدونم که حکمتی داری...میدونم که هیچ کارت بی حکمت نبود...اما...اما من دلم برای دیدن روی مادرم تنگ شده...خدایا...فقط یه بار...فقط یه بار میخوام قیافش رو ببینم...دیگه هیچ آرزویی ندارم...حتی حاضرم که بعدش جونم رو بگیری...
(روی زمین می افتد وگریه میکند)
رضا: این دیگه چه سرنوشتی بود...اون دختره همه چیزمو گرفت(بلند میشود و به سمت قاب عکس پدرش میرود.قاب را بر میدارد لمسش میکند و دستی بر روی آن میکشد و با قاب عکس صحبت میکند)
رضا:همه میگن این پسر دیوونه هست.میگن این پسر کور واسه چی قاب عکس پدرش رو گذاشته تو اتاقش.واسه چی میره سر قاب عکس؟واسه چی با اون حرف میزنه....آره...اونا فک میکنن من دیوونم...اما دیوونه خودشونن...چون نمیدونن من فقط چشم سرم کور شده و چشم دلم باز شده...نمیدونن من تو رو با قلبم احساس میکنم...باباجونم...منو ببخش...منو ببخش...از این که خجالت میکشیدم بگم پدرم شهیده....از این که مادرم کارگره...آره منو ببخش...(گریه میکند)منو ببخش(ناگهان صدای در می آید)
رضا:(جا میخورد وسمت در را نگاه میکند)کیه؟!!
(صدای زنی مسن):منم رضا جان مامانت...رضا یه خانمی اومده میخواد ببیندت
رضا:(با تعجب)خانم!!....ینی کیه؟؟!بعد از 3سال کی حاضر شده منو ببینه؟؟(خطاب به مادرش)کیه؟؟!
صدای مادر:نمیدونم...میگه یه دوست...
ر:دوست؟؟!...نه...من دوستی ندارم...بهش بگو بره... من نمیخوام کسی رو ببینم...
صدای مادر:(خطاب به مهمان)دیدید؟...دیدید گفتم نمیخواد کسی رو ببینه...الان 3 ساله که اینجوریه...هیچ کس رو قبول نمیکنه...دخترم برو...
ال:اما من باید ببینمش.هر جور شده...رضا...رضا...تو رو خدا...اجازه بده...
ر: ( پس از شنیدن صدایه آشنای الناز جا میخورد)...تو کی هستی؟!...چقدر صدات آشناس...امانه...اصلا چه فرقی میکنه!!...هر کی میخوای باش.من نمیخوام کسی رو ببینم
(ناگهان از گوشه صحنه الناز وارد صحنه میشود در حالی که پشته رضا وایساده است)
ال: رضا...تو رو خدا...میخوام ببینمت...چند لحظه...فقط چند لحظه.قول میدم بعدش برم
ر:چقدر صدات واسم آشناست!...چقدر ...چقدر بوی تنت واسم آشناس...نمیدونم چرا ولی اومدنت تو این اتاق یه حسی رو یا حودش آورد...یه حسی که...(با عصبانیت)یه حسی که منو برد به روزایه نکبتیم...برو بیرون...برو بیرون نمیخوام ببینمت...
ال: (با گریه و بغض)برادر...منم...خواهرت
ر: ( ناگهان جا میخورد و بر میگردد به سمته الناز)برادر...خواهر...ااالناز!!تویی؟!!(با بغض) خوتی؟!!
ال:آره... خودمم...چقدر شکسته شدی؟!...اصلا فکر نمیکردم بتونم پیدات کنم...
ر: ( با طعنه به سمته دیگر حرکت میکند)پیدا...مگه واسه کسی هم مهم بودم که بخوام گم بشم...
دلم از زندگی سیر است دیگر و این دنیا نفس گیر است دیگر
کسی اینجا هوای مرگ دارد برای آمدن دیر است دیگر
برو...برو که دیر اومدی...برو...
ال: (با گریه به سمته رضا میرود)رضا...تو رو خدا...من تو رو به سادگی پیدا نکردم...بعد از 3 سال گشتن تازه پیدات کردم...از اون روزی که یه دفعه غیبت زد و دیگه هیچکس سراغی ازت نداشت!!!(با اشاره به تخت)اجازه هست بشینم؟
ر: (با کمی تامل به سمت قاب عکس میرود)آره بشین...(قاب عکس را بر میدارد و سر جایش میگذارد)...چیه؟!هان؟چرا چیزی نمیگی؟ ( با لحنی تند و طلبکارانه)حتما توام مثه بیه میگی این دیوونه رو باش که داره قاب عکس پدرش رو نگاه میکنه!!نه؟!!
ال: نه...نه... این چه حرفیه!!...خب هر کی دوس داره عکس پدرش رو ببینه...مخصوصا این که بابایه آدم یه اسطوره باشه...یادته؟!خودت بهم گفت که بابات واست یه اسطورس...یادته؟!!
ر: (حرف الناز را قطع میکند و با عصبانیت)نه!نه!اصلا یادم نیست...حالا هم اگه اومدی اون روزایه نکبتی رو یاد آوری کنیواسم بهتره زود تر از اینجا بری...
ال: (با دقت به عصا و عینک متوجه کور بودن رضا میشود و با بغض)رضا...تو...تو...
ر: (حرف الناز راقطع میکند)آره...آره من کورم...من جایی رو نمی بینم...(با بغض)آره ... من دیگه نمیتونم مادرم رو ببینم.نمیتونم مادرم رو ببینم... (گریه صحبتش را قطع میکند)
ال: ( با بغض)وای...رضا چرا آخه؟!!
(رضا به سمتی حرکت میکند,نا گهان بر روی زمین می افتد)
ال: (با ترس و عجله) چی شدی رضا...بذار کمکت کنم...بذار...
ر: (با عصبانیت حرف رضا را قطع میکند)نه...به من دست نزن...به من دست نزن...من به ترحم کسی احتیاج ندارم...پس خواهشا...
ال: (حرف رضا را قطع میکند)ترحم...کاشکی میفهمیدی اینا ترحم نیست!!کاشکی میفهمیدی اینا دلسوزی نیست,کاشکی...
ر:خواهشا شعار هم نده...دیگه گوشم از هر چی شعاره پره...حالم از همشون به هم میخوره...
ال: (با عصبانیت)رضا!!!!بس کن دیگه!...بذار حرفم رو بزنم...من 3 ساله دنبالت نگشتم که بخوای هر چی میرسی بارم کنی...من این همه راه رو به خاطر شنیدن این حرفای تو نیومدما....(به سمت رضا حرکت میکند)رضا...تو خیلی عوض شدی...تو با رضایی که من میشناختم خیلی فرق کردی...خیلی فرق...منم با این آقا رضا دیگه کاری ندارم...(با ناراحتی به سمت کیفش میرود و کیف را بر میدارد و با بغض چند قدم به سمت خروج بر میدارد)
ر:اگه بلایی که سر من اومد سر توام می اومد,توام مثله من میشدی...حتی...حتی بد تر از من...(با بغض)میفهمی..نمیفهمی...
ال: ااااه... خسته شدم از بس فکر کردی هیچ کی غیر از خودت نمیفهمه...رضا...من...من...
ر:تو چی؟!!هان؟!!تو چی خواهر من؟!!اااا البته اگه هنورم من مثله برادرت باشم
ال: ( با شنیدن کلمه خواهر بغض گلویش را میگیرد)خواهر!!!رضا خیلی بی انصافی...من این همه راه رو به خاطر این نیومدم که تو...
ر: که من بهت بگم خواهر؟!!نه؟!!
ال:چرا آخه؟!چرا حتی واسه یه بارم که شده نذاشتی من حرفم رو بزنم...(با گریه)چرا...
ر: که بذارم بگی دوسم داری؟!!نه؟!!(خنده ای میکند و به سمت حرکت میکند)من دیگه حالم از هرچی دوس داشتن بهم میخوره...میفهمی...به هم میخوره...این بلا تاوان یه عشق و دوس داشتن اشتباه بود...(با بغض)یه عشق...
ال:رضا هر دفعه نگذاشتی حرفم رو بزنم...اما الان میگم...دوست دارم...دوست دارم...میفهمی؟!!!...از برخورد امروزت خیلی دلم گرفت...
ر: (به سمت او میرود)دلت گرفته؟!
ال: آره...خیلی
(هر دو روی تخت مینشینن)
ر:دل همه میگیره این روزا...(با آرامش خاطر)دل داشته باشی میگیره...اصلا دلی که نگیره دل نیست...(با لبخند)میخوای یه راهی بهت نشون بدم که دلت وا بشه؟!!هان؟!!
ال: آره
ر: مثله من چشمات رو ببند...بستی؟!
ال:آره...بستم
ر:حالا بگو ببینم,چی میبینی؟!
ال:خب هیچ چیز,هیچ کس!!
ر:خب هیچ کس قشنگه دیگه...هیچ کس ینی همه کس...همه کس ینی هیچ کس...(آهی میکشد)مثل من,مثل من که فکر میکردم شادی همه کسمه...اما...اما...
ال:اما رضا...من دوستت دارم...حتی تو این شرایط...میفهمی؟!!!
ر: (با حرکت به گوشه ای)مدت هاست نه از آمدن کسی دلخوشم...نه از رفتن کسی دلگیر...بی کسی هم عالمی دارد...خدایا!!!آنقدر در خودم ریختم که از سرم هم گذشته...دارم غرق میشوم...دستت کجاست!!!....هی روزگار من,خسته نشدی از دیدن تصویر تکراریه درد کشیدن های من؟!!(خطاب به الناز)حرف دلت رو امروز بزن...اگه امروز گفتی میشه حرف دل...اگه نگفتی فردا میشه حسرت!!!
ال:من قبلا هم بهت گفته بودم...اما تو...
ر: هیسسسس!!!میدونی چیه؟!!دوس دارم هایه الکی حالم رو به هم میزنه!!ینی...ینی اگه یکی صادقانه بهم بگه ازت متنفرم بیشتر روم تاثیر میزاره...(با خنده)حتی ممکن عاشقش بشم...میدونی چیه؟!!!تو این چند سال عمرمیه چیز رو خوب فهمیدم...اونم اینه که گذر زمان هیچ چیز رو درست نمیکنه!!!فقط ماست مالی میکنه...
ال:نه...نه...من بهت نمیگم ازت متنفرم...چون دوست دارم...حالا هم ترجیح میدم در کنارت نباشم اما به هیچ وجه نمیگم ازت متنفرم...فقط یه چیز رو بدون...اونم اینه که قرار نیست به جز تو به کس دیگه ای فکر کنم...
ر:ترجیح میدم که تو در قلبم باشی تا اینکه کنارم باشی... (با بغض)برو....برو الناز...
(الناز با گریه از صحنه خارج میشود)
رضا: ( باگریه)منم دوست داررررررررررم الناز.....

پایان
مهدی احمدی-زمستان 92
baharinbahar این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید