به بهانه نمایش زندگی در تئاتر در بخش گفتگو
گذر
دستم را در جیبم فرو بردم ، نگاهی به حوض مقابل خانه هنرمندان کردم. روز آخر جشن واره تمام شد. با همه ی شور و هیاهوها و ناراحتی ها و ناعدالتی ها و دل آزردگی ها. ده روز آمدن و تماشایی و در نهایت رفتنی. کمی ژست های تو خالی آوانگارد ، کمی رومانتیسیسم آبکی ، چند ایده ی ناب با زبانی الکن و چندی هم زندگی در تئاتر. و عجب زهری دارد زندگی ، در چشم به هم زدنی همه چیز تمام می شود ، در کسری از ثانیه ای که حتا فرصت شنیدن تیکش به ما دست نمی دهد جه برسد به تاک. به ناگهان خود را در میان جمعیت می بینیم و پروژکتورهایی که بالای سرمان روشن شده و بایستی بایستیم و بازیگران را تشویق کنیم. ولی شگفتا که به گونه ای در آن تئاتر زندگی می کنیم و به تماشایش نشسته ایم که پنداری تا ابد زنده ایم و تا همیشه این نمایش بر صحنه ادامه دارد. ما را سحر کرده اند و بی خبریم ، نمی دانیم بعد از هر نمایشی ما تماشاچیانش می میریم ، همانطور که آن نمایش می میرد. غوطه وریم در رویایی احمقانه ، ساخته و پرداخته ، در شیرینی یک تلخی ممتد. اما گاه پیش می آید که بین دو دیالوگ لحظه ای مکث کنیم نگاهی به چهره های یخ زده مردمان بورژوا مسلکی که از سالن تئاتر در حال خارج شدن هستند اندازیم. با این حال نمایش تمام شده و بایستی به حرکت خود ادامه می دهیم و به خانه بر گردیم. از صحنه ای به صحنه ای دیگر. از نقابی به نقابی دیگر. چراغ ها را خاموش کنیم و تا فردایی دیگر و در خوابی دیگر و رویایی دیگر مکبث را ببینیم که آرام و با صدایی حزین می گوید:« زندگی افسانه ای ست کز لب شوریده مغزی گفته آید سر به سر خشم و خروش و غرش و غوغا، لیک بی معنا.»