اندر احوالات نوشتن
می گوید: ننویس، دیگر ننویس!
و قلم را از دستم می گیرد. زل می زند توی چشم هایم. خم نازکی نشسته است گرده چشمهایش. پلک یک چشمش مدام می پرد.
می گویم: چرا؟
و سوالم را با سوال جواب می دهد: چرا؟؟؟!!
بهتم را که میبیند، یک انگشتش را رو به صورتم میگیرد و میگوید: واسه این... من این شخصیت رو نمیخوام. داری داغون میکنی خودت رو. تنهایی...
... دیدن ادامه ››
افسردگی... تو خود بودن... بس کن دیگه.
بغض میکند و بیهوا کز میکند کنج اتاق.
گفته بودم: شعر... داستان...
-یعنی واقعا خودتون اینها رو مینویسین؟
-آره، بیشتر محض دلخوشی. یک عادت؛ یادگار دوران کودکی.
- چه خوب که شما اینقدر اهل هنرید... من که ... البته منم یک زمانهایی شعر میگفتم ها!
خندیدم.
-آره، ما ایرانیها همهمون شاعر متولد میشیم.
و باز سایه بغض کردهاش که گویی به زور می خواهد شخصیت مچاله شدهام را کِش بدهد، اما نمیداند که با این کار تکه تکه میشوم، وا می روم.
می گوید: توی رادیو یکی می گفت از وقتی نوشتن رو ترک کرده، احساس می کنه زندگیش شادتر شده... کمتر فکر می کنه... و کمتر توی خودش می ره.
سکوت می کنم. و چقدر دلم می خواهد بدانی که هوا را از من بگیر، اما قلم را نه...