مثل تمام عاشقانه های پیش از این ،گذشت. آنقدر آرام که نه خاطره ای از آن ماند و نه ترانه ای به یادگار.
یک احساس نا تمام، یک حسرت بی دلیل،یک فصل کهربایی و آن که امشب درست در نقطه ای ایستاده ام
که پیش رویم برف می بارد و پشت سرم برگ می ریزد. نمیدانم به کدام آرزوی رفته و کدام خاطره ی نیامده
دل ببندم! نمیدانم چرا پنجره را نمی بندم وقتی در کوچه باد می آید، انگار منتظر معجزه ام، معجزه ای که
قرار است با برف بر روی شاخه بنشیند در این صبح نزدیک که در همین حوالی پرسه می زند. باید چشم باز
کنم و احساس کنم ناگهانی آن حضور زمستانی را. زمستان و عشق هر دو سر زده از راه می رسند.