هر کس بر این تخت نشست
پیمان خود با آنان شکست
آورده اند که در آن دورهای دور ، خیلی دور و با فاصله ای بس بسیار از شهر و کشور ما و پس از گذر از زیر گذر امام حسین(ع) و تونل طولانی توحید و خیابان کارگر که به انقلاب رسد و جمهوری که یک طرفه است و در پس کوه های نوک تیز و سر به سر با صخره های قمر ، شهری بود و مردمی. از در و دیوار شهر و از سر و کول مردمش خون و بدبختی بالا و پایین می رفت و به قولی جهان تیره بود و بلا بر همگان چیره. این شهر پادشاهی شاعر داشت ، سرشار از شعر و احساسات و نام او ریچارد که دست تطاول به مال مردم دراز کرده بود و این سبب شد تا خشم پسر عمویش را برانگیزد و به دنبال حق خود و خاصه مردم پای در میدان نهد. او با رایحه ای خوش و آرمان هایی درشت ، سخنرانی پُر شور و ناجی وضع اقتصادی و نوبر نصف النهار بود. کلام را ملخص کنم ، راستش او نیز زیره ای ریز به کرمان بود و وقتی که باد به غبغبش آمد ، دور به تکرار آمد.
نظر این حقیر و اسیر و بی تدبیر این است که دیلاقانی که در این شهر حکم می راندند و دست مردمانشان حتا به پاهای آنان نمی رسید ، ز جمله از جرگه ی " برابرتر" ها هستند و تنها بایستی دستشان را از بالا دست ها تکان دهند و مباد روزی را که پایین آیند و نگاهی به دستان مردم اندازند و یا حتا از سر دلسوزی ساحره هایشان را به پایین فرستند تا در دستان مردم ستاره ای بیابند. به زئوس آن مردم و خداوندگار رحیم آن حکمرانان قسم که سکوت مردم نه نشانه ترس است و نه نشانه خطر . کس می ترسد که چیزی برای از دست دادن دارد و کس خطرناک است که چیزی در دست دارد. مگر به غیر از این است که در دست آنان هیچ نبود؟ پس فکرت
... دیدن ادامه ››
به حال آنان چه سود؟ مگر چه کاری از از پس خس و خاشاک بر می آید؟ بگذارید بهارشان در پاییز تمام شود و از واپسین رویاهایشان پیش از کابوس لذت برند و همچون مسافرانی غریبه در مه ، نفس های عمیقِ هامون مه شکن باشد و فعلشان حال استمراری و جمعشان روشنفکری و سیگارشان بَهمَنَک و دردشان مشترک و عشقشان آبکی و عروسشان ماجدی باشد و گهگاهی با دلی خوش و خیالی باطل بگویند ، مچکریم.