این نمایش رو پنجشنبه شب دیدم!
نمایشی که داستان جنگ ها بود!داستان مردان و زنانِ جنگی بود بعد از جنگ!داستان بازگشت بکمانِ فرسوده از بی کسی به زندگی و پس زدن دوباره اش از اجتماع!وجدان دردش!
داستانِ رنج های بی کسیه ننه دلاور...دغدغه ی نانش!
و نمادها و کنایه ها ...کلاه مرغ بریان خانوم سرهنگ...رو میزی آغشته به خون...که زیر سایه ی قدرت و ثروتشان ، خون می خوردند و بار مسئولیتشان روی دوش بکمان ها بود!(و قدرت همیشه در سایه ست و مصون از بلا)داستان کشیش و آن کفش قرمز و کتابش و نطق هایش...
البته یه چیزی که اذیتم کرد این بود که دوست داشتم بعضی از صحنه ها رو از فاصله های دورتری ببینم،چون تسلطی بر ماوقع صحنه نداشتم( نمی دونم
... دیدن ادامه ››
شاید فقط من اینجوری بودم)...شاید به همین دلیله که دوست دارم بازم این نمایش رو ببینم
البته به دوستان پیشنهاد می کنم اون دو تا نمایشنامه رو هم بخونن تا بهتر بفهمنش
با ایراد بنی اسرائیلی جناب کیارش هم موافقم در مورد بازی گرفتن از بچه ها ...و همین طور لباس مدرسه بچه ها ی مدرسه ای که به نظرم مناسب نبود
من به شخصه این نمایش رو دوست داشتم...با تمام ایرادایی که فهمیدم و نفهمیدم
و تلاش برای خلق چنین آثاری رو تحسین می کنم!