ناصر: قلقلک همون نور کِدِرهِ که گلای قالی رو رقاص می کنه بی ناقاره. میگردونه تو سه و چهار این بافه بهشتی، میچرخونه دور تا دور اتاق. همچین که دلت قرص میشه از بوی گرما و تنت مور مور میشه از نفسش.
سهیلا: نفسی نمونده. ناله س.
ناصر: مصیبت خوونی! سیاه بستی تو چشات. محرمه دلت.
سهیلا: ظهر عاشوراس .
ناصر: ذکر مصیبت کن در و دیوارو می گریونم برات.
سهیلا: خشکیده اشک این در و دیوارا، نمیبینی؟ یه مشت خاکه و کلوخ، از بس که اشک ریخته پای چِل و چِل بازی آدماش.
ناصر: عیون کن. تا آوار نشده رو سرمون....
.
.
.
.
.