خواب هایم در غزل تعبیر شد
پلک هایم با سحر درگیر شد
در شگفتم از سکوت زخم ها...
...آن شبی که مرگ هم تحقیر شد
سرفه ها آخر امانش را برید
خسته شد از زندگانی سیر شد
اشک های آسمان لرزید و ریخت
یک شبه صد سال مادر پیر شد
سخت می شد زندگی بعد از پدر
زندگیمان سرد شد دلگیر شد
مثل زندان شد مرا در بر گرفت
اشک هایم حلقه ی زنجیر شد
صبح با لالایی مرگ غزل
پر فضای شهر از تکبیر شد
((آن حکایت آن حکایت باز هم
زود خیلی زود ناگه دیر شد))
تنها