بر بام این بیگانگی می نشینم
و جنون مستی ام را به مجنون می دهم
که سهراب نوشدارو را هیج نمی خواهد
و در این غروب خسته ی شهر
هیچ کودکی در خماری مادرش را شیر نمی دوشد
شاید مست بمیرم
تا دیگر مرگ مرا به امید هیچ یادی نترساند
یک وصیت داشتم که نمانم
اما این خدا مجال مردگی به من نمیدهد
مجنون بدهکار من است
و لیلی در لی لی های کودکی ام از من باخته است !
از: خود