دیشب به تماشای این تئاتر رفتم. زمانی که پوستر رو دیدم از اسم نمایش یه برداشت احتمالی از موضوع کردم که با اندکی تفاوت تقریبا درست در اومد. اینکه مورچه ها، موجودات بی دفاعی هستند و سوزاندن اونا میتونه نمادی از یه فلسفه سادیسمی باشه و احتمالا درد و رنجی که قراره کسی سر کس یا کسان دیگه بیاره. اولش فکر میکردم نمایش باید حول موضوع مسیحیت و مشکلی که مارکی دوساد با مسیحیت در رابطه با تجربه لذات داره باشه. کمی که از اجرا گذشت متوجه شدم موضوع اصلی نه خود مارکی دوساد هست نه مسیحیت . موضوع فقط رنج بود و اینکه چطور رنج تو زندگی ریشه میگیره و تا لحظه مرگ میتونه شخص رو به جنون بکشه و زندگی یه کودک رو تا لحظه مرگ به تاریکی و تباهی بکشونه.
فاصله بین رنج و درد به اندازه یه تار مو هست. تفاوت معنایی کمی دارند و فقط به توجه ما به حل اون بستگی داره.
وقتی آسیبی از محیط به ما وارد میشه این اولش یه درده که تحمل رو مشکل میکنه. ولی وقتی که خانواده و جامعه نمیتونه به ما کمک کنه تا اون رو حل کنیم و به ما راه حل بده کم کم تو وجودمون ریشه میده و به رنج تبدیل میشه و باید تا آخر عمر بار روانی اونو به دوش بکشیم. آسیب های بیان نشده توسط افراد بخصوص کودکان، آزار جنسی به کودکان و دختران در مدرسه و خیابان، خفت شدن و ... که به دلیل مسائل اجتماعی از بیان اونا به دیگران عاجزیم از این قسم هستند.
نگاه اصلی این نمایش رنج وارد شده به یه کودک بوده که نتوانسته بوده اونو بیان کنه و تو نمایش به سوزاندن مورچه های قرمز تشبیه شده بود. مورچه هایی که میسوزند ولی صدایی ندارن که درد خودشون رو ابراز کنند. قسمت دردناک هم اینه که برای رهایی از رنج اون شیشه هم نمی بره.
امیدوارم این نمایش یه آغازی باشه برای بیان اینگونه مشکلات تا جامعه آینده ما از لحاظ روان شناختی شرایط بهینه تری داشته باشه.