نمایش سورنا برای روح و چشم و جان و ...وجود من ! تو دل آخرین ماه خزون سرداری کرد ،دلبری کرد.
با همه ی تنم و همه ی روانم شده بودم تماشگر .شده بودم صحنه .شده بودم تالار نمایش .میخی سخت تر از من، تو منفذ صندلی تماشاچیها پیدا نمیشد.
نگم براتون از نمایشنامه ،کارگردانی و حضور بازیگرا سر صحنه با همه ی وجود، دوخت و دوز لباس و بَزَکِ بزکچی ها و اسباب صحنه و ....موسیقی ! جادو شدم جادو!طلسمم کرد و منو گذاشت تو گنجه ی گنجدونشو و سردرِ گنج، ی مار گذاشت. و منو تا همیشه بستهی سحر خودش کرد .
از سراسر نمایش می گلگون می تراوید .مستم کرد.
حالا منِمست، بچه شده بودم و اون بچه رو از همیشه بیشتر به آغوشم میفشردم.