گاملن خود را در میان مردم تنها می دید. او نه هم وطن اینان بود و نه هم عصرشان. مگر چه اتفاقی پیش آمده بود؟ شور و اشتیاق آن سال های دلپذیر چگونه جای خود را به این بی تفاوتی و خستگی و شاید هم انزجار داده بود. آشکارا پیدا بود مردم دیگر حوصله شنیدن ماجراهای دادگاه انقلاب را ندارند و از ساطور انقلاب روی برتافته اند. گیوتین در میدان انقلاب بیش از حد مزاحم جلوه میکرد. وقتی گاری های محکومین از راه می رسید مردم نق می زدند. حتی می گویند که عده ای فریاد زده بودند: "بس کنید!"
بس کنیم؟ آن هم وقتی که هنوز جنایتکار و توطئه گر باقی است؟
بس کنیم؟ آن هم وقتی که باید انجمن و مجلس را پاکسازی کنیم؟
چرا مردم فرانسه دستخوش این دلسوزی گشته اند؟ دلسوزی اینک خود جرمی است! پس باید برخلاف میل مردم نجاتشان داد و هنگامی که فریاد برمی آورند : "بس کنید!" ما باید پنبه در گوش کنیم و همچنان بکشیم! باید غرقه در خون شد و میهن را نجات داد!
افسوس که سرنوشت نقش دیگری می زند و میهن به ناجیان خود لعن و نفرین می فرستد! ولی مهم نیست بگذار نجات یابد و نفرینمان کند!
خدایان تشنه اند / آناتول فرانس / نشر فرهنگ جاوید