در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سجاد آل داود درباره نمایش ساکورای کاغذی: "دارم به پایان دادن به همه‌چیز فکر می‌کنم. وقتی این فکر به سراغ آ
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 12:26:04
"دارم به پایان دادن به همه‌چیز فکر می‌کنم. وقتی این فکر به سراغ آدم می‌آید، می‌ماند. می‌چسبد. جا خوش می‌کند. تسلط پیدا می‌کند. کاری از دستم برنمی‌آید، باور کن. از بین نمی‌رود. همیشه هست، چه بخواهم، چه نخواهم. وقتی غذا می‌خورم، هست. وقتی به رختخواب می‌روم، هست. وقتی می‌خوابم، هست. وقتی بیدار می‌شوم، باز هم هست. همیشه هست. همیشه."

بیشتر از آن که سعی داشته باشم بر ساکورای کاغذی نقدی فنی بنویسم در یکی از معدود دفعاتی که به یاد دارم قصد دارم بیشتر یک مواجهه احساسی و منطقی با آن را مستند کنم. قطعا [حاوی اسپویل]!
ساکورای کاغذی حداقل از دیدگاه محتوایی (با اندک نکات منفی فنی/اجرایی که جای بهبود دارند) برای من مقهور کننده بود. من را به یاد ماتریسی از خاطراتم، افکارم و سوال‌هایم انداخت که هنوز رهایم نمی‌کنند و آیا این رسالت هنر نمایشی نیست؟ ساخت اثری که با ما بماند و اثری که با انواع دیگر هنر‌های در ذهن ما نقطه اشتراک ایجاد کند، می‌خواهد موسیقی باشد ... دیدن ادامه ›› یا سینما.

--

ساکورای کاغذی به نظر خودم سوالی را نشانه رفته بود که مدت‌هاست، شاید از تابستان سه سال پیش ذهن من را درگیر کرده است. آن‌هم همان سوال هملت است که از ترجمه به‌آذین آن را نقل می‌کنم: بودن یا نبودن، حرفم در همین است. آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیر بخت ستم پیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح برگیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن، نه بیش، و پنداری که ما با خود به درد‌های قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان می‌دهیم، چنین فرجامی سخت خواستنی است.

به عنوان فردی که عمیقا و هر چه گذشت بیشتر با این سوال مواجه هستم، خیلی از بخش‌های ساکورای کاغذی را با بازتابی در زندگی خود دیدم. از خود پرسیدم که آیا ارزش دارد تا زمان پخش موسیقی دلخواه‌مان صرفا رقصیدن را بیاموزیم و منتظر بمانیم تا روزی آن موسیقی پخش شود؟
آیا ارزش دارد که با مرگ و عدم خویش حفره‌ای جدید در شخصی جدید ایجاد کنیم و به نوعی با ریختن پس‌ماند رنج‌هایمان در آن حفره گویی رنج خود را به دیگران منتقل کنیم؟

حداقل ریشه این علاقه من به عدم و نبودن از از دست دادن فردی مثل شخصیت اصلی ساکورا نشئت نمی‌گیرد، بلکه از مرگ رویاها، حداقل For Now، اما جایی که نتوانستم با ساکورا قانع شوم آن‌جایی بود که با خود مطمئن بودم احتمالا نبود من یا حتی ناپدید شدن من حفره عمیقی در شخصی پدید نخواهد آورد. پس ساکورا هنوز مرا به نفی عدم ترغیب نکرد.
جایی ساکورای زیبا‌ی کاغذی گفت که نباید به افکار اجازه داد ما را از دیگران فاصله دهند (یا حداقل این نزدیک ترین یادآوری من از جمله‌ایست که شنیدم) زیرا ممکن است به خود بیایم و خود را آنقدر در دوردست از همه چیز بیابیم که دیگر بازگشت امکان ندارد و شاید این اگر دقیق نگاه کنم مسیری است که زندگی من طی کرده است. همواره رفته‌ام و رفته‌ام و دور شده‌ام و دور شده‌ام تا جایی که حالا گویی صدایی قانع کننده به گوشم نمی‌رسد. صدایی که بتواند فاصله را کم کند و شاید به راستی تنها معنایی که می‌توانم در زندگی به دنبالش بگردم همین صدا است که من حضورش را محتمل نمی‌دانم.
مرد سرخ‌پوست در مورد سرزمین آدرس‌های گمشده راست می‌گفت، اینجا برای من سرزمین آدرس‌های گم‌شده است که هر آدرسی در آن از کسی می‌گیرم بیش از پیش گم می‌شوم و حداقل فهمیده‌ام که در این مسیر به دنبال معنی نباید گشت.
همه ما در کودکی می‌خواهیم "حتما" قهرمان باشیم اما هر قدر عمر می‌گذرد گویی از آن خوی ابرقهرمانی خود فاصله می‌گیریم یا به ابرقهرمانی بی معنی تبدیل می‌شویم که حتی ابرقدرت خودش را نیز نمی‌داند. به قول پینک فلوید در ترانه Comfortably Numb که می‌گفت:

کودک بزرگ شده است، رؤیا از دست رفته است.

من هم حس می‌کنم شاید قهرمانی که می‌توانستم باشم جایی با لباس ابرقهرمانی‌اش در یک چمدان با همه آنچه داشت فشرده شده و به بزرگسالی منتقل شد ولی شاید این هم خود یک تصور باطل است.
وقتی همسر قهرمان ما از خاطرات می‌گوید و اینکه بیش از 5 ماه اعتبار استنادی ندارند به ناگاه به یاد فیلم و کتاب I’m Thinking of Ending Things و آن دیالوگ درخشان از ایان رید می‌افتم که می‌گفت:
"هر بار که یک خاطره به یاد آورده می‌شود، خودش چیز تازه‌ای می‌شود. خاطره‌ها مطلق نیستند. داستان‌هایی که بر اساس واقعیت شکل گرفته‌اند، اغلب بیشتر به خیال شبیه‌اند تا حقیقت. هم خیال و هم خاطره، هر دو بازگو می‌شوند و بازخوانی می‌شوند. هر دو نوعی داستان‌اند. داستان‌ها همان چیزی هستند که با آن‌ها یاد می‌گیریم. داستان‌ها راه ما برای فهمیدن یکدیگرند. اما واقعیت؟ واقعیت فقط یک‌بار اتفاق می‌افتد."
به این دیالوگ می‌شود هربار اندیشید و از خود پرسید آیا واقعیت همانطور که ما به عنوان خاطره به یاد می‌آوردیم بوده است یا روزگار ما انقدر سخت شده است که تمایل داریم خاطرات ما همانقدر که شیرین می‌نمایند باشند، باز هم ذهنم روی صندلی ردیف یک هامون جهان را متوقف می‌کند و به دیالوگ دیگری از ایان رید فکر می‌کند که می‌گوید:
" این یک خیال منحصر به فرد انسانی است که اوضاع بهتر خواهد شد، خیالی که شاید از درک منحصر به فرد انسانی نشأت می‌گیرد که اوضاع بهتر نخواهد شد."

آیا زندگی شخصیت اصلی ساکورای کاغذی بدون همسرش بهتر خواهد بود؟ آیا او قبلا واقعا خوشحال تر بوده است؟ من فکر نمی‌کنم، چرا که هر چه خودآگاهانه تر به گذشته نگریستم، خاطراتی که فکر می‌کردم خوب بودند بیشتر با کوهی از خاکستر در ذهنم یکی شدند. شاید باید آدرس را ندانست و زندگی کرد، اما It’s Okay اگر بر روی داشتن آدرس تاکید کنیم و شاید به سوی عدم قدم برداریم تا شاید اگر شده آدرسی بیابیم.

در پایان مجددا با پینک فلوید در Wish You Were Here تمام می‌کنم:

آیا آن‌ها تو را وادار کردند
تا قهرمانانت را با ارواح عوض کنی؟
خاکسترهای داغ را با درختان سبز؟
هوای گرم را با نسیمی خنک؟
یک دل‌خوش‌کنک را با تغییر؟
آیا نقش کوچکی در جنگ را
با نقش اولی در قفس معاوضه کردی؟
نمایش رو ندیدم ولی نوشته رو دوست داشتم. یه جاهاییش حتی انگار خودم از خودم نوشتم.
سپاس از مهرتون🙏🌸
رزا خلیلی
سپاس از مهرتون🙏🌸
🙌🙌
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید