دیشب به تماشای این نمایش عمیق و پرمفهوم نشستم.
نمایش فردا رو پیش از این در گذشته دیده بودم. در دور جدید اجرای این نمایش علاوه بر علاقهای که
... دیدن ادامه ››
به نمایش داشتم، کنجکاو بودم که از میزان و مقدار تغییرات کار مطلع بشم. نتیجه این شد که متوجه شدم کار به جز در جزئیاتی ریز و در پایانبندی تغییر بخصوصی نداشته و چقدر این تغییر در پایانبندی به کار کمک کرده بود و نتیجه رو رضایتبخشتر و امیدوارکنندهتر کرده بود و البته چقدر ذهن مخاطب رو ویرانتر از پیش کرد.
این نمایش یک نمایش مدرن نئوسورئال بود با فرمی غیرخطی و موازی در روایت. فرم به گونهای بود که وقایع قبل و بعد از فراموشی به صورت موازی به مخاطب عرضه میشد و انتخاب چنین فرمی بسیار هوشمندانه اتفاق افتاده بود. نقطهقوت نمایش، موفقیتش در ایجاد تعلیق بود. این حس تعلیق لحظه به لحظه با مخاطب همراه میشه، با ایجاد گرههای داستانی تشدید میشه و آروم آروم با باز شدن گره، کمرنگ میشه. نمایش از این نظر بسیار موفق عمل کرده.
من به نمایش فردا، "نمایش تضادها و تناقضها" میگم. این موضوع رو در همه جای کار شاهد هستیم که در ادامه بیشتر دربارش میگم:
- کشاکش و جدالی بین تمایل و عدم تمایل به فراموشی: دو نفر که تصمیم به پاکسازی ذهن و فراموشی دارن، در مسیری قرار میگیرن که مدام به دنبال بازیابی خاطراتن. جاهایی این مسئله به جدالی ختم میشه از جنس خواستن و نخواستن توامان، از جنس رد و تمنایی پارادوکسیکال. نمایش در جایی القا میکنه که خاطرات همه چیزه و حتی هویت و "بودن" ما در گرو دو چیزه: خاطراتی که داریم و خاطراتی که دیگران از ما دارن. از طرف دیگه تلقین میکنه که بهترین هدیه واقعا فراموشیه. نمایش به نتیجه واحد و متقنی نمیرسه و همه چیز رو به مخاطبی میسپره که این وسط توی هاله مهآلودی (مشابه شروع داستان) سردرگم رها شده و این از زیباییهای کاره.
- تضاد و تناقض ارتباط شخصیتها باهم: دو برادر که در ابتدا نسبت به هم دافعه دارن و در ادامه این دافعه تا حدودی جای خودش رو به جاذبه میده و این جاذبه و دافعه جاهایی روی خط باریک و متزلزلی توامان پیش میره و لحظاتی پارادوکسیکال رو به نمایش میذاره. جاهایی این ارتباط شکل متضادگونهای به خودش میگیره. جاذبه از سمت برادر کوچیک و دافعه از سمت برادر بزرگ و در موارد محدودی هم عکس این موضوع اتفاق میفته. این مسئله در دل خودش البته نکته مهمی رو مطرح میکنه و مجددا نتیجهگیری رو به عهده مخاطب میذاره: خاطرات غالب است یا احساس (در اینجا احساس برادرانه)؟ برای این که ارتباط دو کاراکتر مشخص بشه آیا نیاز به وجود خاطرات مشترک داریم و در صورت نبود این خاطرات دافعه اتفاق میفته یا احساس رو امری مستقل از حافظه قلمداد کنیم و به جاذبه تکیه کنیم؟ نمایش خوب برای من نمایشیه که پرسش ایجاد کنه و نه این که لزوما پرسشی رو پاسخ بده. فردا با ایجاد همین پرسش ظریف به خوبی کار خودش رو انجام داده.
- تضاد آزادی و جبر: قفل در باز شده. احتمالا با بیرون رفتن کاراکترها از این محیط زندانگونه بسیاری از پرسشها و ابهاماتشون برطرف بشه. اما چنان به این معما و سوالات بینهایت خو گرفتن (خو گرفتنی با تاکید بر ترس همزمان از این شرایط) که از اون آزادی وحشت دارن. اینها پذیرفتن که این جبر، سرنوشت محتوم و ابدی اونهاست با این که رهایی از این شرایط در چند قدمی اونا وجود داره. نمایش از این نظر دیدگاه جبرگرایانهای داره.
- پارادوکس بین عنوان و محتوای کار: "فردای خودت رو به یاد بیار". نمایش به یک "فردا" اشاره داره. فردایی که وجود نداره و هیچوقت نمیرسه. هر چوبخط امیدی واهیه برای رسیدن به فردایی که نیست. تمام تلاشها، مشقات و رنجهایی که توی این اتاق شبیه زندان میبینیم، برای فرار از شبی به سوی فرداست ولی در واقع اتفاقی که میفته اینه که شب میره و دوباره شب میاد. البته این لفظ "شب" معنایی استعاری داره وگرنه در هیچجایی از نمایش اشاره به شب یا روز بودن نمیکنه. میرسعید مولویان هم در انتهای کار خط بطلانی روی "فردا" میکشه با چوبخط بعدی و تکلیف رو روشن میکنه که همه این اتفاقات یه دور تکرار بینهایته و فردایی وجود نداره.
یه نکته جالبی هم که توی متن بهش اشاره شده بود، بحث تحریفپذیری خاطرات بود. این مسئله اونجایی بهش اشاره میشه که موضوع ماهیگیری مطرح میشه. این تیپ جزئیات نشوندهنده مطالعه کامل و ظریفیه که برای این کار انجام شده.
بازیها به شدت به شدت مسلط و درست بودن. از این تیم بازیگری جز این هم انتظاری نمیره. شدت و جنس بازیها کاملا همگام با داستانه و لحظه به لحظه داره به درستی تغییر میکنه.
نورپردازی کار مناسب بود ولی پیشنهاد میکنم مقداری از این هم تاریکتر باشه فضا. چرا که حافظه به مثابه نور و فراموشی عین تاریکیه. همونطور که وقتی چیزی درست به خاطرمون نیاد انگار همهچی تاریکه.
طراحی صحنه و لباس خیلی خوب بود. حسی که آدم از صحنه میگیره مشابه با سری اره هستش که به نظرم مشابهت جالبیه اتفاقا.
بحث نورپردازی شد اینو هم اضافه کنم. دیشب مشکلی در سیستم نور کاخ هنر به وجود اومده بود که چند بار نور تماشاگر روشن شد. امیدوارم این مشکل حل شده باشه.
یک گله هم از برخی تماشاگرها دارم. درسته که هر تماشاگر برداشت متفاوت و مستقل خودش از نمایش رو داره و برخی صحنهها در هر نمایشی ممکنه برای مخاطبی فان به نظر بیاد و باهاش بخنده. اما من دیشب لحظاتی رو شاهد بودم که سر دیالوگهایی که اصلا خندهدار نبود و اتفاقا برخیشون خیلی هم دارک بود، عدهای که به ترک دیوار هم میخندن، قهقهه سر میدادن. بدتر اونجا بود لحظاتی که نقطه عطف داستان بود و گره داستان آهسته آهسته باز میشد هم با خندههای گاه و بیگاه (هنوز نمیدونم سر چی) تمرکز اکثریت تماشاگرها رو میگرفتن. حسی که داشتم اون لحظه شبیه به این بود که انگار روی سهگانه رنگ کیشلوفسکی، خندههای پشت صحنه فرندز رو گذاشته باشن. همینقدر وصله ناجور! البته که این گله من هم راه به جایی نمیبره چون اون جنس مخاطب قطعا این کامنت رو نخواهد خوند (همونطور که اسماعیل جان گرجی توی مصاحبه اخیرش درباره تماشاگری که با موبایل کار میکنه گفت اون مخاطب این مصاحبه رو هم نخواهد دید).
در آخر این که این نمایش قطعا ارزش دیدن خواهد داشت. دوستان خیلیهاشون درباره معضل صندلیهای کاخ هنر هم فرموده بودن که کاملا موافقم ولی این کار ارزش دقایقی تحمل اون صندلیها رو قطعا داره. ممکنه برای بار دوم به دیدن این نمایش بیام و مایلم مفصلتر از اینها با عوامل عزیز گپی داشته باشم. خیلی هم از تمام عوامل ممنونم بابت این اجرای کمنقص و در مواردی بینقص.