بعد از نمایش روی نیمکت های لابی سالن مولوی نشسته بودم، گوشی ام را از حالت پرواز خارج کردم تا تماس ها و پیام ها را بررسی کنم. شانه هایم یخ کرده بود. فشاری پشت چشمانم حس می کردم، ناگهان صفحه گوشی تار شد و خواندن نوشته ها ناممکن. بله این اشک بود که سعی داشت به زور راه خودش را از پشت چشمانم باز کند. کمکش کردم و گوشی را کنار گذاشتم و اشک سر خورد و پایین آمد. این کاریست که ریگ چاه میکند، دست کم با من کرد. کتمان نمیکنم که شاید زیست مشترکِ من با آنچه در نمایش زیست میشود این ویرانی را در من کاشت اما آنچه که مبرهن است این است که ریگ چاه شجاع است. شجاع اما مظلوم، نخبه ای است که به جبر، در کنج عزلت تئاتر(سالن کوچک مولوی) سنگرش و مرزش را حفظ کرده. مرزش با هیجانات بیهوده ی تئاتری را. اما آن پنج شش جوان چقدر میتوانند مقاومت کنند؟ امیدوارم اضاف بخورید و محکوم شوید به ماندن و ادامه دادن.