1. زندانبانانِ زندانی:
اصفهان در محاصره سپاه افغانهاست و دودمان صفوی در آستانۀ سقوط. سلطانحسین (بوالعجب)، وزیر اعظم (بوالهوس) و درباریان
... دیدن ادامه ››
در مخفیگاهی در قصر پنهان شدهاند. کار از دست شده است و آنها در پستویی زندانگون، چشمبهراه سرنگونی خویشاند و صرفاً بر حفظ جانشان امید بستهاند. محاصره به درازا میکشد و اقامت آنان در آن مأمن ظلمانی طولانی میشود. سلطان و وزیر که تا دیروز به آزار مردمان و ظلم به بیچارگان مشغول بودند، حال ملول و حرمانزده، بیاعتنا به حوادث اندوهبار پیرامونشان (نبرد داخلی، خونریزی و ویرانی)، به ورقالخیال پناه بردهاند و در اوهاماتشان مشق شکنجه میکنند. زندانبانانِ آزارگر دیروز، خود به محبس گرفتار شدهاند و زندانیای در برابر خویش نمییابند. ورقالخیال، آنان را از ویرانشهرِ در حال سقوط به سبزآباد میبَرَد، سرزمینی سراسر سبز و رؤیاگون. آنان دیگر مرز واقعیت و وهم را گم کردهاند و هویتشان را به فراموشی سپردهاند. شاهسلطانحسینِ واژگون، «بوالعجب» نام گرفته است (=آن که گفتار و رفتارش غریب و شگفتآور است) و وزیرِ سرنگونِ اَخته، «بوالهوس» نام گرفته است (=آن که شهوت و هوس بسیار دارد) و حال تنها با خیال زنان دلخوش است. همسر شاه، زخمی بر او وارد کرده و با منجمباشی دربار گریخته است و حال، سلطان زخمی و وزیر عقیم در پناهگاهی زندانگون -در ساعات منتهی به سقوط صفویه- به ورقالخیال و سبزآباد پناه جستهاند.
به گمانم تنها وجوه حقیقی نمایش دو عنصر است: یکی همان قاب پایانی نمایش که عرض شد و دیگری پیک لشگر که سه بار در طول نمایش، به صحنه میآید و اوضاع صحنۀ نبرد را به اطلاع میرساند.
به گمانم باقیِ آنچه بر صحنۀ نمایش میبینیم، اوهامات ذهنی سلطان و وزیر است در اثر مصرف ورقالخیال و شخصیتها و ماجراهایی که خیالات این دو به دایرۀ وهم (صحنۀ دایرهگون) فرا میخوانَند. به بیان دیگر، به نظرم گلچینعارفی همان قالب روایت «آلندۀ نازنین»، را در اینجا نیز بازنمایی کرده است. شروع و آغاز با امر واقعی (کارگردان در اتاقش، سلطان و وزیر در پستو) و آکندن تنۀ بلند قصه با فضای ذهنی شخصیتهای اصلی نمایش (تمرینهای گروه، داستانهای احکام منجم).
2. خون باید ریخت:
نخستین مهمان این موهومسرا که به فراخوان سلطان و وزیر پای بر میدانگهِ خیال میگذارد، منجمباشی دربار است. همو که در بزنگاهها نجاتبخش سلطان بیتدبیر و وزیر بیدانش بوده است. او هوشمندانه چالشهای کوچک (ورود موش به مطبخ) یا حوادث ظاهراً تصادفی (سعد یا نحوست ایام از کواکب) را به اصل بقاء سطلنت منسوب میکند و برای رهایی از آن، حکم خونین میدهد. در اینجا تنۀ بلند روایت با الگوی شهرزادوار گسترش مییابد. منجم که به بازیگاه سلطان و وزیر فراخوانده شده است، روایت سه حکم خویش را بازگو میکند. این بازگویی دو وجه میتواند داشته باشد. وجه اول، تجدید قدرتِ از دست رفتۀ سلطان و وزیر است در عالم خیال و تسکینی برای آن دو و وجه دیگر آن است که در سه روایت، آینۀ تمامنمایی از شیوۀ حکمرانی ایشان را به نظاره مینشینیم: سلطنتی بیدانش و تدبیر و آکنده از وهم سلاطین که در آن پیغامهای پیکِ هشداردهنده به هیچ گرفته میشود و حکم ملعبهگران قدرتجویی چون منجم نافذ است؛ همو که در پایان نمایش، حکم آخر را میدهد: «سلطنت صفویه ابدالدوام (علیالدوام) است»!
حال، پرسش این است: آیا این حکمِ او نیز همچون حکمهای پیشین او -در میدانگاهِ خیال-، بیاساس و منفعتطلبانه است یا این بار -بیرون از دایرۀ وهم- به صداقت حکم کرده است؟
3. آی:
وجه اشتراک هر سه روایت، قربانیشدن زنان و بیچارگان است. در روایت اول برای رفع نحوستِ موش سلّاخیشده، جان آشپزبانوی دربار گرفته میشود. در روایت دوم برای رفع نحوست کواکب، زندانی بدیلِ شاه، زبان بریده میشود و در روایت سوم پس از اختگی وزیر، همسر شاه به مرگ محکوم میشود.
در سه هر ماجرا، نقش قربانی را گرجی ایفا میکند و به تناسب روایت و بازی سلطان و وزیر به میدانگاه خیال فراخوانده میشود. زندانیِ زبانبریده «بُلغاک» نام دارد (=فتنهگر و پرآشوب) که ملعبۀ شاه (بوالعجب) و وزیر (بوالهوس) میشود. در واپسین لحظات نمایش، پس از آنکه پیک بختبرگشته خبر سرنگونی را آورده و جان میسپارد و منجم حکم آخر را میدهد، «بلغاک/همسر شاه/قربانی» پا از میدانگاه بیرون میگذارد و بهدنبال یک سکوت طولانی -وقتی همگان چشم به دهان او دوختهاند- فریاد «آی» جانسوزی سر میدهد، به بلندای یک تاریخ.
4. سبزآباد:
به قاب پایانی نمایش بازمیگردم: شاهِ زخمی، وزیر اَخته و پیکِ بیجان، هر یک در سویی بر زمین افتادهاند. افغانها سر رسیدهاند و صفویه نَفَسهای آخرش را میکشد. این شمایل سبزآباد، بیورقالخیال است!
خدا قوت به گروه محترم نمایش، بازیگران کوشا، کارگردان خوشآتیه و نمایشنامهنویس آن که گامی رو به پیش نهاده است.