یه اتفاق بامزه ای که افتاده برام اینه
از چند وقت پیش که تئاتر بیشتر میبینم ( منظورم به صورت اعتیادی و هفته ای دو سه تا هست )
یه سری از صحبت های بعضی از عزیزانم به صورت دیالوگ ماندگار تو ذهنم بی اراده پخش میشه که باعث میشه یه لبخند کنج لبم بشینه ،لبخندی تلخ از خاطره ای شیرین
چند دقیقه پیش از حموم اومده بودم از این حوله تنی ها که بلنده تنم بود داشتم به این فکر میکردم که اول لباس بپوشم یا اول موهامو خشک کنم
بعد یه لحظه یاد مادربزرگم افتادم
۵،۶ سالم بود میرفتم خونشون تو بابلسر
هر بار از حموم میومدم با یه ظرافت خاصی مسئولیت مراسم پس از حموم من رو برای اینکه سرما نخورم به
... دیدن ادامه ››
عهده میگرفت
اول موهام رو کمی خشک میکرد با حوله و ترکیبی از باد سشوار روی کل محیط بدنم که اسمش رو میذاشت ( آبگیری) بعد لباسامو تنم میکرد
بعد دوباره بقیه موهامو خشک میکرد
میگفت «آدم از سرش سرما میخوره ببم »
حیف که آلزایمر گرفتی اختر خانم
دیگه برام تاب تاب خمیر شیشه پر پنیر دست کی بالا رو نمیخونی
دیگه منو تو تاکسی رو پاهات نمیشونی ببری برام بستنی توپی بخری
دیگه برام کته گوجه با مرغ درست نمیکنی که عطرش کل محل رو برداره…
دلم برای اینکه موهامو شونه کنی طوری که سرم ۹۰ درجه خم بشه تنگ شده
برای بوت دلم تنگ شده
برای دی نوش گفتنت
برای ببم گفتنت
برای «آدم از سرش سرما میخوره» گفتنت