هفته ی پیش داستان نازنین داستایوفسکی رو خوندم و به دلم نشست و اشتیاقم برای دیدن نمایش بیشتر شد ولی امشب اون لذت و احساساتی رو رو که موقع خوندن نازنین سراغم اومد، تجربه نکردم. و راستش بعد از پایان نمایش هیچ احساسی نداشتم. نه غم، نه دلسوزی، نه خوشحالی.
از متن داستان:
ای امان از این جبر! امان از طبیعت! درد این جاست که آدمیزاد روی زمین تنهاست. پهلوانی روسی بود که عربده زد: روی این خاک یک آدم زنده پیدا می شود؟ من پهلوان نیستم، اما همین را می پرسم و هیچ جوابی نمی آید. می گویند خورشید همه چیز را جان دوباره می دهد. حالا ببینید خورشید را، انگار خودش هم مُرده، مگر نه؟ همه چیز مُرده، هر جا را نگاه کنی جز نعش نمی بینی. فقط یک مشت آدم مانده اند و دورشان جز خاموشی هیچ نیست؛ این است دنیا. چه کسی می گفت: آدم ها، آهای آدم ها، همدیگر را دوست داشته باشید؟ این حرف را چه کسی زد؟ آونگ ساعت همچنان بی احساس و چندش آور ضربه می زند، دوی نیمه شب است. کفش های کوچولویش کنار تخت انگار انتظارش را می کشند. نه، واقعا فردا که ببرندش، من چکار کنم؟