همبرگر یا شل برنج؟ مسئله هیچ کدام نیست!
برای لحظه لحظهاش زحمت کشیده شده بود. سپاسگزارم.
همان دقایق اول، با دیدن لباس یک شکل و حرکات
... دیدن ادامه ››
هماهنگ جمعی و ...، فیلمِ متروپولیس برایم تداعی شد. آن جایی که «نتیجۀ خانواده» از نظمِ بدون عشق انتقاد میکرد یاد ماریا در متروپولیس افتادم که در پیِ میانجگریِ قلب، بین عقل و دست بود. وقتی اعضای خانواده در مورد درد و گرسنگی و طعم غذا، شبیه هم نظر می دادند یاد این جمله از والتر لیپمن(فیلسوف و روزنامه نگار آمریکایی) افتادم: «هنگامی که همه مانند یکدیگر میاندیشند، در واقع کسی نمیاندیشد.»
با خطابۀ غرای مجری انتخابات در مورد «ساختار» یاد کتاب «جامعه شناسی نخبه کشی علیرضا قلی» و حتی «سیاست» ارسطو افتادم و ....
و وقتی این خانوادۀ عجیب اما آشنا، با مشکلات اجرای دموکراسی دست و پنجه نرم می کردند یاد کتابِ «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» افتادم:
«-علی رغم برگزاریِ انتخابات آزاد ... مردم همچنان در همان آپارتمانهای کوچک و شلوغ زندگی میکنند، سوار همان اتوموبیل های نامطمئن میشوند، همچنان نگرانی سلامتی فرزندان رنگ پریدهشان هستند، سر همان کارهای ملال آور میروند و همان غذای بیکیفیت را میخورند. زندگی هنوز همان سکون فرساینده را دارد؛ زندگی چیزی است که باید تحملش کرد، نه چیزی که بتوان از آن لذت برد. کمونیسم پیش از آنکه یک ایدئولوژی سیاسی یا روش حکومت باشد، یک موقعیت ذهنی است.
- قدرت سیاسی ممکن است است یک شبه دست به دست شود، زندگی اجتماعی و اقتصادی ممکن است به سرعت از آن تبعیت کند، اما شخصیت آدمها که تحت حکومت رژیمهای کمونیستی شکل گرفته به این سرعت تغییر نخواهد کرد. ارزش های خاص و شیوۀ به خصوصی از تفکر و درک جهان چنان در عمق وجود و شخصیت مردم رسوخ کرده که معلوم نیست خلاصی از آن ها چقدر زمان ببرد.
- باید سرزمین موعودمان را بسازیم. از این به بعد خودمان مسئولیت زندگیمان را بر عهده خواهیم داشت. دیگر عذر موجهی نداریم که با آن وجدان معذبمان را آسوده کنیم. دموکراسی چیزی نیست که خودش بی هیچ زحمت و تلاشی از راه برسد. چیزی است که باید برای به دست آوردنش جنگید. و همین است که راه رسیدن به آن را اینقدر دشوار میکند.» اسلاونکا دراکولیچ (در کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم)
متن کپی یا تقلیدی از هیچ یک نبود.
هنر متن این بود که بدون به کاربردن مفاهیم و اصطلاحات تخصصی، سوالاتی بنیادین را طرح میکرد. سوالاتی که حتی در همان زمان دیدن نمایش هم ذهنت را درگیر میکرد و نمیتوانستی به تعویقشان بیندازی. پاسخ سرراستی هم به این پرسشها نمیداد. قرار نبود سنت یا مدرنتیه به صورت کامل محکوم شود. حرکت از شعار طنز آمیز «مرگ بر شل برنج» به «مرگ بر همبرگر» که با تغییر یک نسل اتفاق افتاده بود، پرسشها را از منازعۀ بین مکاتب فکری (سوسیالیسم یا لیبرالیسم - آریستوکراسی یا فئودالیسم یا دموکراسی) به پرسش هایی عمیقتر در مورد بنیاد جهان سوق داد. مسئله نه همبرگر بود نه شل برنج. نه دموکراسی نه پدر سالاری...
وقتی «نتیجۀ دوم» روی صندلی رفت و به چیزی اعتراض کرد که روزی آرزوی «نتیجۀ اول» بود و چیزی را آرزو کرد که احتمالا مورد اعتراض «نتیجۀ سوم» قرار میگرفت، یادِ افسانۀ سیزیف افتادم: «اگر دنیا واضح و آشکار بود، دیگر هنری وجود نداشت».
و الان که 24 ساعت از دیدن نمایش گذشته یاد این دو جمله از هومر و شکسپیر می افتم:
خدایان انسان ها را به تیره روزی می کشانند تا نسل های آینده چیزی برای سرودن داشته باشند.
اودیسه - هومر
بهسان مگسهایی که ملعبهٔ دست پسران شرور و بازیگوش هستند، ما نیز ملعبهٔ دست خدایانیم که محض تفریح و سرگرمی ما را میکُشند.
لیر شاه- شکسپیر
متن خوب، بازی های خوب و کارگردانی خوب.
دست مریزاد
از این به بعد این آثار را که می خوانم، یاد نمایش «دموکراسی با طعم همبرگر» میافتم.