اگر بپرسی چندمین بارت بود که درب قلبت، تو بگو اصلا درِ ورودی خانهات را به روی او که نباید باز کردی، برایت سیاههای رو میکنم به وسعتِ تاریخ شکستهای یک انسانِ پرآرزو؛ به اندازهی جاهطلبیِ او که فکر میکرد یک روز بالاخره تعلقش به یک جمع، به چند آدمِ نزدیک را به رخ همه میکشد اما از یک جایی به بعد فهمید که کدام رخ، کدام دیگری، کدام جمع؟! از تمام دوستداشتنهایش خاطرهای دور و مبهم از مسافرانی به یادش ماند که آمدند، چندروزی ساکن شدند و بعد به امید جایی بهتر یا آرزویی پروسوسهتر رفتند؛ و همینطوری دنیایش پر شد از صدای کوبیدهشدنِ درب خانهاش؛ از پژواک صدای مهمانان موقتی که یکروز میآمدند، سیری در خانه میکردند، به قابهای روی دیوار سرک میکشیدند و بعد میرفتند. دنیا انگار پر شده از آمدههایی که برای ساکن خانهی قبلی، رفته به حساب میآیند و برای میزبان منتظر بعدی، آمدهای که قول ماندنش را باور کرده. رفتنها به آمدنها تغییر شکل میدهند و بد از دل همان آمدنها رفتنی دیگر شکل میگیرد.
من تا ابد به تکرار همین رسیدنها و گذشتنها برایت سیاههای رو میکنم از ادمهایی که اسیر همین چرخه شدند. تو در این سیاهه، دور اسم زیبای بیمعرفتهای زندگی من، خط پررنگتری بکش. گناه خودشیفتهها را سنگینتر نشمار. گرفتارهای بلاتکلیفی را که تا لحظهی آخر بین انتخاب من یا دیگرانِ این جهان پر دیگری، سردرگم بودند، بیگناهتر ببین. تو به لیست بلند بالای رفتههای من باشفقت نگاه کن. فرض کن جندتاییشان خواستند بمانند اما نشد. چندتایشان سعی کردند تا برای نرفتن از خانهی کوچک من دلیلی پیدا کنند اما زورشان نرسید؛ زورشان به خودشان نرسید. تو به جای لعن و نفرین ساکنان موقتی خانهام کمی به امیدهای واهی صاحب خانه بخند. اگر خواستی بپرس که رفتن هر کدامشان را چگونه تاب آوردم. آنوقت قلبم را نشانت می دهم تا ببینی که کدام رفتن، کدام تاب، کدام فراموشی؟! تمامشان حی و حاضرند. تمامشان از جایی که رفتند ماندنیتر شدند. غبار رفتنشان یادشان را از قلبم پاک نکرد. کنار هم به سردرگمی روی آوردیم؛ من شدم مجنون. موهای
... دیدن ادامه ››
فرفریم شد ویترینِ ذهن پریشانی که یادها حمل میکرد و فراموشی نمیدانست...
حالا این موها، این قلب پرجمعیت، دیگر در این خانه جا نمیشوند. سپردهام دیوارها را بردارند، سقف را کنار بزنند. میخواهم ساکنان خانه را با خودم به دشت ببرم، به دریا برسیم. میخواهم ردشان را روی همهجای زمین بگذارم. شاید این بارِ سنگین را به زمین بسپارم و بعد راه آسمان را پیدا کنم؛ این بار تنهایتنهای تنها.
نوشته: مریم تاواتاو