من دلم پرندههای آرامِ میدان شهرداری رشت را میخواهد، نیستم، ندارمشان، برای مورچههای آرام گوشهٔ اتاق دانه میریزم و تماشایشان میکنم.
من دلم آواز زیر باران میخواهد، بارانِ تندِ اردیبهشت، نیست، نمیشود، زیر آفتاب قدم میزنم، با خودِ درونم نجوا میکنم.
من دلم بادبادکِ بزرگی میخواهد با دنبالههای بلند و نخی طولانی، آنقدر طولانی که زیر ابرها گم شود، نیست، نشدنیست، با کاغذ چرکنویسهایم موشکی میسازم با بُردِ اتاق، و دلم را خوش میکنم که بمب ندارد، که کسی را نمیکشد.
من دلم نفس میخواهد و نوشتن، سفر میخواهد و رفتن، صلح میخواهد و مهربانی، نمیشود که نمیشود که نمیشود. نوشتههایم را یک نفس میگریم، چشمهایم را میبندم و به سفری بیمقصد و مقصود میروم، مهربان میشوم و با جهان به آشتی راه میروم، زخم برنمیدارم، طعنه نمیشنوم.
من دلم زندگی میخواهد و زندگی، میشود، میشود و همین حالا درست وسط زندگی نشستهام، صبور، غمگین، امیدوار، خسته و ادامهدهنده. و ادامهدهنده.
#محمد_یغمائی