حاصل همکاری محمد حاتمی در مقام بازیگر و کارگردان با نمایشنامهنویسی چون سهراب حسینی، نمایشی است به نام «شبیهخون». یک تکگویی طولانی از مردی گرفتار زندان که همچون یک سوژه پسامدرن، بیوقفه حرف میزند و در باب همه چیز و همه کس نظرورزی میکند. مشکل این اجرا مربوط است به شخصیتپردازی نمایش. اجرا نتوانسته شخصیتی بیافریند که بهلحاظ تاریخی، تعین پیدا کند و گویی با یک بدن روبرو هستیم که در خلا قرار گرفته و چندین هویت متفاوت را بازتاب میدهد و با یک دهان چندین بدن را نمایندگی میکند. فردی که در زندان است و در حال خودبیانگری حاد، مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد و به مخاطبان خویش اجازه نمیدهد به راحتی با او همذاتپنداری کنند. گاهی البته یک بازیگر زن که گویا همسرش است از تاریکی بیرون آمده و در غیاب مرد، نکاتی را بیان کرده و با داخل شدن به فضای محصور در پرده سفید رنگ صحنه، رقص سماع میکند. اما این حضور زنانه در نهایت کمک چندانی برای فهم ما از موقعیت این مرد نمیکند. ارجاع به حوادث تاریخی معاصر، روایت نکات بامزه از زندگی روزمره و اشاره به حوادث داخل سلول انفرادی، استراتژی گفتاری اجرا است. یک التقاطگرایی پسامدرن با مصرف بیش از اندازه جملات قصار و گزینگویهها. سهراب حسینی اگر خویشتنداری از خود نشان میداد و اینگونه قدرت کلام و نوشتارش را به رخ نمیکشید میتوانست نمایشنامهای خلاقانهتر بنویسد. اما شوربختانه این مصرف کلمات و منکوب کردن مخاطب به میانجی پرتاب لاینقطع حرف و جمله، به وضعیتی متناقضنما ختم شده که بدن بازیگر را تحت شعاع خود قرار داده است. بدن محمد حاتمی نسبت درستی با فضای یک زندان ندارد و حتی حسی از دربند بودن را هم منتقل نمیکند. به هر حال تئاتر بیش از کلام به بدن بازیگر نیاز دارد و کلاممحوری نمایش «شبیهخون»، بدنمندی شخصیت را به محاق برده است. تضعیف بدنمندی، فضاسازی را ناممکن میکند و تماشاگران را به ملال و خستگی میکشاند. «شبیهخون» میتوانست یک خطابه-اجرا باشد و گزینگویههایش را با فرمی پیشرو به سمت تماشاگران شلیک کند. محمد حاتمی به اندازه سجاد افشاریان در بازنمایی فضای زندان، باهوش نیست حتی اگر حضورش بیشتر از نمایش «بک تو بلک» زندانبودگی را برساند.