در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سید محمد باقرآبادی درباره نمایش چه: با اینکه کلا با جریانات چپ (و نه لزوما تفکر چپ) زاویه اساسی دارم و معت
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:05:47
با اینکه کلا با جریانات چپ (و نه لزوما تفکر چپ) زاویه اساسی دارم و معتقدم حکومت های چپ جز نکبت چیزی برای مردمشان نیاوردند (چراکه در اندازه اجتماع پوپولیست همیشه بر منطق پیروز است) ولی از تماشای این اجرای زیبا لذت بردم، در این دوره‌ی ناجور که قطارِ نافرمان ما دائم سنگ به شیشه‌ی خود می‌بیند چنین نمایش هایی و پیام‌هایی هم‌چون دمیدنِ نفسی گرم برروی خاکسترِ رو به خاموشی است. توگویی آتشی کوچک زنده می‌شود. دوباره شعله‌ای کم‌حجم. بودنی مختصر...
یه دوئل جذاب دو نفره که ۱ ساعت تمام شما رو میخکوب میکنه و سوپرانوی به موقع و استادانه که تو پیش زمینه این دوئل به زیبایی همراهی می‌کنه
متن بسیار عالی که ناشی از دانش و مطالعات و اطلاعات خوب نویسنده از تاریخ آمریکای لاتین و البته فلسفه هست.
و بازی عالی هر دو طرف این دوئل که به واقع تاثیرگذار بود خصوصا بازیگر نقش لری که شب پر فروغی داشت.
ضرب آهنگ کار خیلی خوب در طول اثر حفظ شد جوری که اصلا متوجه گذر زمان نشدم.
و البته کنایه های ظریفی که در متن وجود داشت و بیننده رو بیشتر به فکر فرو می‌برد مثل اشاره به دلتنگی برای مادر که این مادر رو می‌شد خیلی تأویل و ... دیدن ادامه ›› معنی کرد...
و البته پیام اصلی نمایش که نقش رسانه در تاریخ و تعریف آن هست، آدمی در این عصرِ یخ‌زده‌ی ناجور که در زرادخانه‌ی هسته‌ای زندگی قلب‌ش همچون اتم‌ دائماً شکافته می‌شود ناگهان خودرا می‌یابد و می‌فهمد که ای دل غافل چگونه بازیچه دست رسانه شده است و چگونه فاتحان تاریخ را نوشتند.....
البته خوب نقدهایی هم هست که بارزترین آن نگاه اسطوره سازی ما ایرانی ها، که شخصیت "چه" رو در حد فرشته و "لری" رو در حد شیطان تصویرسازی می‌کنه و البته طراحی لباس که میتونست بهتر باشه ....
اما چند جمله زیبا از این نمایش که شب من رو ساخت و خوراک فکری و درگیری ذهنی و کنکاش رو برام به ثمر آورد(،نقل به مضمون):
- سر مهمه یا مغز؟
- این مردم فقط میخوان بخندن، شاد باشن کاری با تفکر ندارن...
- چوپانی که ازش دفاع میکردی تو رو به کشتن داد چون صدای سربازهات باعث اذیت گله اش میشد

داستان "چه" و روایتی که در این نمایشِ زیبا ازش شد من رو یاد این متن انداخت:
بمیر، بمیر ای شمعِ قصیر! زندگی چیزی نیست مگر سایه‌ای رَونده وُ گذرا وَ بازیگری بینوا که ساعتی از عمرِ خویش را با تَبختُر؛ جوشان و خروشان بر روی صحنه می‌خرامد وَ بِشور وُ هیجان می‌آید وَ از آن پس دیگر آوایی از او به گوش نمی‌رسد. افسانه‌ای است پُر از هیاهو وُ خشم وَ غضب که دیوانه‌ای آن را گفته وُ هیچ معنی ندارد. / شکسپیر. نمایش‌نامه‌ی مکبث. پرده پنجم.