با همهمه و غریو شادی آغاز می شود، انگار که مقرر کرده اند امروز را فقط خوش باشی همچون شاخه ی بیدی که فارغ البال با اندک نوازش بادی، گیسوان خود را به این سو و آن سو تاب می دهد.
آرام آرام و بی صدا نقاب ها به کناری می روند و ناگهان در می یابی که گویی به تماشای خودت نشسته ای؛ در کشاکش سفر از درون به بیرون و از برون به انتهای تاریک خویشتن ناگزیری از حرکت و رفتن و نرسیدن...
درنگی باید کرد و به خود پناه برد؛ آنجا که خار برافراشته خبر می دهد از "سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت" و آنجا که سکوت بالاترین فریاد است!
از خلسه و خیال خویش که می رهی، دل به هیاهوها می دهی؛ شاید فراموشت شود درد بی درمان زیستن را، عشق را، دلدادگی را و هوس را.
سرنوشت محتوم تو خندیدن است و گریستن و آمیختن و آرمیدن...