وقایع اتفاقیه زیسته و نزیسته ی پیرمرد پیش چشمانش رژه می روند و او سان می بیند ناکرده های خویشتن را.
رفتگانی که کابوس وار بر او می تازند که هان! چه نشسته ای که چرند و پرندی را باید از نو قلم فرسایی کردن؛ لیکن او خسته راه است و بی رمق و پرآه. دل خوش کرده به فرهنگ این سرزمین کهن که از سیاست جسته است و از نبرد رسته، به کنجی خزیده شاید در اندک رمق باقی مانده اتفاق بیاضی افتد و اثر و مرده ریگی از خویش به یادگار بگذارد که مداد العلماء افضل من دماء الشهدا.
شنیدم که در گوشه ای زمزمه می کرد: این جماعت جاهلند و طماع؛ فرار شاهان نیز مرهمی بر زخم های کهنه این خلق نشد که خانه از پای بست ویران است. صبری باید که به یقین تلخ است اما به حلاوت وصال آزادی می ارزد. آری پیرمرد نوید روزهای روشن می داد پس از این تندباد سهمگین...