اگه بخوام بخشی از حسی که از دیدن این اجرا گرفتم رو بگم، اینجوریه:
(حقیقت رو جوری باید ببینی که تلخ شیرینه و شیرین تلخ... نه اونطور که هست، چون تو نباید بگی چی حقیقته...
ممکنه فکر کنی درست ترین حس و برداشت رو داری ولی تو غلط ترین نقطه وایستاده باشی...
تو نباید فکر کنی چون کار تو نیست...
سپیده دم که شروع زندگی بود همیشه، زنگ خطر شد..
آنکه بر در میکوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است...
و شاید همه چی یک وهم باشه...)
لذت بردم چون:
من نبودند، تیم بودند، یک دل.
اومده بودن که زندگی کنند رو صحنه،
با همه مسائل، کارگردان تلاش کرد دردش رو بگه، دغدغهاش رو داد بزنه.
ممنون از همگی، با آرزوی موفقیت.