آن مقدار از دشنه را که خون بچکاند از روحم در مدارا با خویش پذیرفتهام.
بذل کردهام پوست و استخوان را، چشم و دهان را که منزلتی ندارند وقتی جای انگشتان نیگونت، فقدان با برودتِ زمستان پیمان بسته و در شیارهای دستم، در مجاری زیستم جولان میدهد.
آن مقدار از دشنه را که خون بچکاند از روحم در مدارا با خویش پذیرفتهام.
ای آنکه دریا را در موهایت تعبیه کردهای، رودی اگر باشم، نهری حتی به پیوستن نباید اندیشه کنم؟ مگر جز این است نهایتِ شگرفِ سرنوشت؟
آن مقدار از دشنه را که خون بچکاند از روحم در مدارا با خویش پذیرفتهام و این چکههای پشتسر گرچه سرخ، گرچه گرم، عطر خندههای توست آغشته به آوای نرگس و میخک.
بخند، بحرف، بیا، بمان تا زخم، خشنودیِ التیام را تجربه کند.