او که در جان من زندگی میکند
او که خونش بر لباس من ریخته
او تنهاست. در قابی با شکوه
در جعل واقعیت
در تکراری بی پایان
اسیری بی گناه
بی اختیار
عاشقی عاجز از بیان عشق
عشقی در یک قدمی
سرشار از خشم و تنفر
پروانه ای آبی
پروانه ای مانده در تاریکی
ترکی بر دیوار
گلدانی در ایوان
سیلی
... دیدن ادامه ››
غران
قلبی نالان
در روزهای پسین در زیستی متفاوت در کارکتری جاماندم
بی اختیار، شکننده، عاشق با جلدی شیک و مقتدر. بارها در این شبهایی که به من اجازه ورود به دنیای خودش را داد مرا تسخیر نمود. ضربان قلبی که گویی قصد خروج از سینه دارد. تنهایی در میان هیاهو و دهشتناک ترین تجربه شخصی من صدا و هیاهویی که در مغز اوجریان دارد. صدایی غالب در میان انبوه همهمه ذهنی او که مدام در تلاش سرکوب اوست. در تداومی بی انتها کاستی هایی را به رخ او می کشد که هیچگاه در اراده او نبوده است. او را به مسلخی می برد که هیچگاه مسبب آن نبوده. او سراسر وجودش در مبارزه است و با دیدن عشق خود سراسر امید، امیدی که جهان اثر بارها در تلاش نابودی او برمی آید. چه شبها که گریستم و چه شبها که توان گام برداشتن نداشتم و فردای آن باز امیدی به جوانه ای به پروانه ای که بر دست او بخوابد.
حالا او نزدیک به پایان است
در چند قدمی برای همیشه خُفتن
من کوروش علیزاده بازیگر و سردرست گروه کاردانی تیاتر قلندرو هستم. متنی بالا گوشه ایی از تجربه شخصی بنده در مواجه با کارکتر خود در نمایش قلندرو می باشد.
افسوس که روزهای پایانی این تجربه خاص را زیست میکنم.