دلم برای اون قسمتا تنگ میشه...
حالا که دیگه خیلی از اون نقاط آبی دورم. اشکام رو برداشتم و رفتم. یه خونه وسط یه شهر بزرگ پیدا کردم. خونه ای که برای من نیست، فقط میدونم از جنگ خیلی دوره. خونه ای که اتاقش پر از نقطه های خاکستری شده که یادم نره آبی چه رنگیه. اشک چه رنگیه.
دیواراش رو نوشتم از چیزایی که دیدم...