در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | فاطمه سیدطالبی درباره نمایش کابوس‌های تهران: مصریان باستان معتقد بودند «رویا» منطقه ی مرزی میان سرزمین زندگان و دنی
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 20:54:46
مصریان باستان معتقد بودند «رویا» منطقه ی مرزی میان سرزمین زندگان و دنیای پس از مرگ است. بخش ترسناک این اعتقاد آنجا بود که می پنداشتند فرد خواب بیننده گاهی مورد هجوم مردگان متخاصم قرار می گیرد و به او آسیب وارد می شود.
«کابوس های تهران» یک بختک تمام عیار است که یک ساعتِ تمام روی سینه ی بیننده می نشیند و نفسش را به شماره می اندازد. نگران نباشید، اگر می خواهید به تماشای این تئاتر فوق العاده بنشینید، این نوشته ماجرای آنرا لو نمی دهد. اساساً اسپویل کردن «کابوس های تهران» امری تقریباً محال است. در این نمایش هیچ اثری از خط روایی مرئی و پلات خطی پیدا نمی کنید. دستگیره ای برای تعریف کردنش به دست نمی آورید. این نمایش، یک کابوس محض است. مثل خوابی که دیده اید و جزء به جزء اش را به خاطر دارید اما هرگز نمی توانید تعریفش کنید.
هنگام تماشای «کابوس های تهران» با معناباختگی محض طرف هستید. ازدحامی از دال های بی در کجا. رفت و برگشت هایی میان زبان، زبان بدن، موسیقی و تکه پاره هایی از دلالت های بینامتنی با متون نمایشی گذشته. تکه هایی آشنا از نمایش نامه هایی که پیش از این خوانده اید یا به تماشای اجرایش نشسته اید، از «آنتیگونه» سوفوکل تا «آرش» بهرام بیضایی. یک پازلِ بی سرانجام، تکه هایی از یک کلّ ناپیدا. آنتیگونه را می بینید که می گوید « من برادری دارم که باید به خاک بسپارم» و بعد یک دورِ کامل آرش را مرور می کنی. از اول داستان آنجا که دیدبان برج چوبین به آرش می گوید: «من گفتم که تو زبان دشمن نیک می دانی و پیغام بی کم و کاست می بری» تا میانه ی داستان، آنجا که آرش را اینگونه توصیف می کند: «که آرش مردی رمه دار بود، او تا بود هرگز کمان نداشت و تیری رها نکرد. او از آنان بود که نانشان در گرو باد بود» و ادامه می دهد: «زمین بالا رفت و آسمان فرود آمد» و به آخر آرش بیضایی می رسی. دقیقاً آخرین جمله اش که می گوید: «و من مردمی را می شناسم که هنوز می گویند، آرش باز خواهد گشت» و تمام. با چند جمله ی ساده یک دور کامل آرش را می بینی کابوس وار. بی آنکه هیچ از آن فهمیده باشی! ... دیدن ادامه ›› لب تر می کنی بی که تشنگی به سر آمده باشد. با وعده ای سر خرمن «آرش باز خواهد گشت».
«کابوس های تهران» نمود جالبی از پیوند روانکاوی لکان با زبانشناسی ساختارگرای سوسور و یاکوبسن است. آنجا که لکان معتقد است: «ناخودآگاه ساختاری مشابه زبان دارد، سرشار از اعمال تراکم و جانشینی».
مرضیه مهاجر، توانسته به مدد هنرش، از دل کابوس‌هایش، کابوسی ترسناک بسازد. سالهاست قلمش رو می‌شناسم و حالا تئاترش! هنگام تماشای 《 کابوس‌های تهران 》حس همان مرد شمشیر شکسته‌ای را داری که زیر پای آدم‌ها و ستورانِ تابلوی گرنیکای پیکاسو افتاده و فریاد می‌کشد. یا در تعبیری دقیق‌تر، حس آدمی خواب‌زده که بختک روی سینه‌اش نشسته!
بلاخره توانستم در پس تقلایی جانکاه یک تعبیر درست برای《 کابوس‌های تهران 》پیدا کنم:
بختک و یا به قول انگلیسی زبانان:
Mare
عجیب نیست که در انگلیسی برای《کابوس》واژه‌ای دارند از ترکیب شب و بختک:
Nightmare
وقتی که کابوس می‌بینی، محکوم به ترس و اضطرابی، محبوس در فضایی تاریک، یا تقلایی بی نتیجه. مثل وقتی که بختک روی سینه‌ات نشسته باشد. مثل وقتی که به تماشای تئاتر 《 کابوس‌های تهران 》نشسته باشی، در سالنی تاریک، با کوبه‌های رعب‌آور دمام! میهمان جیغ-آواز زنی که انگار در مراسم《زار》مشغول خارج کردن جن از بدن کسی است. سپیدپوش با نقاب زنان بندر. گیس بریده شده‌ی بافته‌ای که دست به دست می‌شود و جایی از ماجرا در می‌یابی از آن دخترکی است که روزی خودش را از بلندی به آغوش خیابان افکنده و حالا که از خاطراتش تنها تکه‌هایی مبهم از نمایشنامه‌های محبوبش را به‌خاطر دارد، مشغول نوازش بنفشه‌ای است!
تو همان دخترک ترس خورده‌ای، محکوم به دیدن کابوس‌هایش، محکوم به مرور تکه‌هایی از نمایشنامه‌های محبوبش. نشسته گرداگرد صحنه‌ای در تماشاخانه دا، که درازکشیده‌ای کف خیابان و توی دهانت شوری خون جاری است، تو خود تهرانی که نفس نمی‌کشد. تو خود مرضیه مهاجری که هیچ وقت نمی‌تواند از موهایش طره‌ای بافته شده و مشکی بسازد، که همیشه تارهای سفیدی میانش جیغ می‌کشد.
《 کابوس‌های تهران 》را ببینید، خودتان را از این رنجِ دلپذیر محروم نکنید!

از صفحه ی اینستاگرام نویسنده و منتقد "بابک خوشجان"
@babak.khoshjan