بعضی آثار برای لذت بردناند، بعضی هستیشناسانهاند و برای شناخت. اما آثاری هست که چه آن دوتای اول را داشته باشند یا نه، کار دیگری هم میکنند. به نقل از بزرگی این دستهی سوم «تعادلت را بههم میزنند.» تو را از ایستگاههای شناختیات برمیدارند، میبرند به دوردستِ ناشناختهای که گنگ است، مبهم است و سرتاسر سؤال. میپرسی چیزی که با آن مواجهام چیست؟ چه میگوید؟ چرا؟ و بیآنکه به جوابی روشن رسیده باشی، اتفاقِ اصلی میافتد؛ «همینها! پرسشی که پاسخند.»
ما به پاسخها عادت کردهایم، فراموش کردهایم که دگرگونی، در امتدادِ پرسشها اتفاق میافتد. درست همان لحظههای ندانستن و تلاش برای فهم، برای کاوشِ معنا.
«نامههایی بر دوشِ تندباد» از همین دسته است. گویی آن تندباد به تو هم اصابت میکند، تعادلِ بههم خوردهات را کِشانکِشان از راهروها ... دیدن ادامه ›› و اتاقها و اتفاقها جابهجا میکنی، از راهپلهها بالا میروی، پایین میآیی، به دیوار تکیه میدهی، مینشینی، میایستی و در این گذار نامههای برآمده از ذهنِ خالق را مرور میکنی.
اجراهای مکان-محورِ «علی اتحاد» در مسیر بلوغ است. کاربهکار ظرایفِ بیشتری رعایت میشود و ایدهها بدیعتر. این مکان-محور بودن محدودیتهایی در اجرا ایجاد میکند. به عنوان مثال در نور، صدا و طراحی صحنه. اما اجرای نهایی در مرحلهی صرفاً رفع محدودیتها نمانده و با پیچشی خلاقانه آنها را به عنوان عاملی در خدمتِ فرم درآورده است. در صحنههایی از کار، یک چراغقوه کل نور را تأمین میکند و در صحنهای دیگر شمع که اساسِ آن صحنه است. در مورد صدا هم همینطور. وقتی اجرایی داری که مخاطب متحرک است، ممکن است دیر یا زود برسد، یا هنوز بر صدای صحنهی قبلی متمرکز باشد، هر صحنه به نحوی طراحی شده که در ورود و خروجها صدایی را از دست نمیدهید، دیالوگها از گوش نمیافتد و اتفاقا نجواهای صحنههایی که دیگر در آن نیستید اما جاریاند؛ به عنوان همهمهای در پسزمینه، به صداها عمقِ بیشتری میبخشد.
فرمِ فیزیکیِ کار، ترکیبیست. پیوندی میان اجرای متن و پرفورمنسآرتهایی که هوشمندانه طراحی شدهاند. بیشینهی کاراکترها در تمامِ لحظهها در حال اجرا هستند، حتی وقتی آنها را نمیبینید! این را شیطنتهای گاهوبیگاه و به عقبسرککشیدنها اثبات میکند. گویی بازیگردان از پیش، کار را از چشمهای مخاطب دیده. میدانسته کجاها میایستی و چگونه باید حرکات را بچیند تا پوششِ بصریِ کار از تمام زوایا اتفاق بیفتد.
نقد اصلی من بر کار، عنصر «رسانندگی»ست، که البته نقدی ذائقهبنیاد است. چرا که باور دارم هرچقدر هم که ابعادِ زیباییشناسانهی یک اثر غنی باشد، لذتِ کشفِ محتوا، مخاطب را برمیانگیزاند. با نگاهی هگلی، هرچند این خالقِ اثر است که تصمیم میگیرد معنا را در چه عمقی پنهان کند و هرچقدر هم دانشِ مخاطب نقشی نهایی در این کشف داشته باشد، پیدا کردنِ عمقی مناسب برای کاشتِ معنا، سخت است اما مؤثر و ارزشمند. ذاتِ انسان قصهپذیر است و اینکه گوهرِ اثر آنقدر در سطح نباشد که مخاطب را متأثر نکند، اما آنقدر هم عمیق نباشد که گسستِ حسی اتفاق بیفتد از آن تمهیداتیست که هر هنرمندی در چندوچونِ بهکارگیریاش ذائقه و نظری دارد.
سخنکوتاه آنکه حرف در مورد این کار بسیار است. به خصوص در مورد متن و جنبهها و ارجاعات اساطیری، بنمایههای آیینی و البته تراشههای مدرناش. به هر روی، «نامههایی بر دوش تندباد» دیدنیست. فرصتیست برای پرسه در ساختمانی چندطبقه، و متروک. میتوان به تمامیِ اتاقها و راهروهایش وارد شد و کنجها را کاوید. تندبادیست که سمتوسو ندارد با نامههایی بر دوش که «سطرهاش تیزند» و ذهن را خطخطی میکنند، اما مثل آن ویدئوآرتی که از تلویزیونهای کهنه در جایجای کار پخش میشود، در دوردستی سبز و صخرهاندود، در نهایت -یینویانگوار- به تعادل میرسد. نظمیست در بینظمی، مثل پرواز جمعی پرندهها، یا انبساط آنتروپیکِ کیهان.
آن را باید دید، و به تیزیها و تندبادها تن سپرد.
انتظارِ فهمِ کاملِ محتوای این تئاتر با یکبار دیدن مانند آن است که به تماشای شهابباران بنشینید، لذت ببرید و همزمان انتظار داشته باشید با یکی از شهابها سیگارتان را روشن کنید!
پ.ن: پیشنهاد میکنم اگر موفق شدید کار را ببینید، سرِ راهِ آنکس که در راهرو میدود، نایستید!