با ترحمی مرطوب که بوی عطوفت داشت گفتی: این همه کلمه را هیمه کردی به چه کار آید؟
گفتم: شاید که گرم شویم و رها از این سرما که استخوان تهی میکند.
گفتی: این همه کلمه را هیمه کردی به چه کار آید؟
گفتم: سویِ اندکی است بهقدر دیدن چشمانت تا بلکم افزون شود روشنایی و جهان مسخّر زیباییات.
خیره به سادگیِ روستاییِ من با بهتی که از صدات منتشر میشد، غضبناک گفتی: ببین آنجا را، آن دور و این نزدیک را، چه حاجتم به این افروختهی نحیف؟
نشانم دادیاش و گیس در باد انداختی، خورشید به من پشت کرد و ماه در اندرونی آسمان پنهان شد.
آن دور و این نزدیک جز آن حیاطِ/ حیاتِ محقّر من همهاش سرشار بود از نور و از گرما.
سر چرخاندی و گفتی: این همه کلمه را هیمه کردی به چه کار آید؟
هیچ نگفتم، چیزی نمانده بود که بگویم.
فقر گاهی خیرگی به کلمات در سکوت است.