در سالن همه یک تن با چشمهای فراوان بودیم؛ نفسها به آرامی جاری می شد تا حضور سکوت را دریابیم.
ما انگار در یک مکان و زمان حضور داشتیم اما هرکس زمان و مکان خویش را تجربه میکرد.
من به تماشای خویش نشستم.
خویشی که به فراموشی سپردمش؛در لحظات سکوت سلامی دوباره داد.خاک آلود از گرد فراموشی اما چشمانش هنوز برق میزد. همانگونه که مرد پشت دروازه در انتظار نشسته او نیز به انتظار این لحظه بود.سکوت نمایش کوتاه و دیدار اندک اما چیزی در جانم افروخت که بر لحظههای اکنونم جاریست.