صرف اینکه یه چار دیواری دورمون و یه سقفی بالای سرمون رو گرفته چیزی رو نمی رسونه.هنوز خطرناکه. امکان اینکه اتفاقی بیفته خیلی زیاده. هر اتفاقی می تونه بیفته. هر حرکتی ممکنه. دیدم. می ری بیرون. دنیا آرومه. سفید. همه چی چشم گیر. نه صدای موتوری. نه نوری. تو خونه رو نگاه می کنی. شمع ها رو می بینی. آدم ها رو تماشا می کنی . می بینی تو چطوره . شمع ها تو رو جلب می کنند. از بیرون بودن احساس سردی بهت دست می ده. از جد افتادن. فکر می کنی تو بودن صمیمانه تره. دوستانه تره. گرمی . آدم ها . با هم حرف زدن . هر کی یه زبونی. بعد می ری تو. شوکه می شی . اون طور که فکر می کردی نیست. اونی رو که بیرون داشتی از دست می دی. فراموش می کنی اصلا بیرونی هم وجود داشته. تنها چیزی که می شناسی توئه. دنبال راهی می گردی که با همه کس باشی . یه راهی که بفهمی چطوری رفتار کنی. متوجه می شی چه انتظاری از تو می ره. خودت رو بازی می کنی.
نمایشنامه "بازی"
از: سام شپارد