من دوپارهام، یکی با درزِ چکمهها جامانده در برودتِ رود و رطوبتِ شالیزار که روزها در رزم دستهجمعی معاش بود و شبهای فروردینش، رهایی با چشمهای تو داشت، با پاهای تو راه میرفت، با چشمهای تو میخندید با دستهای تو بهار میچید.
همانکه هنوز هیبتِ دریا با آن هراسِ مهیبِ جوانانِ از دست رفته در هیاتِ نیمهجانش حلول میکند.
پارهی دیگر اما در تظاهرِ زندگی ماند و میماند گویا در انکارِ مدام.
حضور تو اما اتصال پارههایِ متناقض من بود با خیالی که آسوده در گذشته و حال رفتوآمد دارد.