شاهد تلفیق و در هم تنیدگی هنرمندانه و کم نقص دو ژانر کاملا متفاوت هستیم. وقتی نمایش شروع شد انتظار یک نمایش حرکت محور را داشتم و هیچ فکرش را نمیکردم دقایقی بعد، شخصیتها و دردهایشان انقدر به هوایی که هر روز در همین شهر تنفس میکنیم نزدیک شوند. طراحی حرکت در بعضی موارد درخشان و پر از معنا بود. قسمت شارج شدن کم نظیر بود. اگر ناشنوا بودم هم به اندازه کافی از قسمت دنیای قشنگ نو لذت میبردم. چشمنواز و پر از جزئیات که برای درک همه اشان، قطعا باید بیش از یک بار به تماشای نمایش نشست.
درباره محتوا هم هر چه بگویم تا حدی بی شرمانه است. بی نیاز از تعریف است. کمتر نمایشی را سراغ دارم که حرفش را انقدر پخته و دقیق بزند. حرفش را در چشم مخاطب نکند و البته زیر گرد افراطی ابهام هم نپوشاند.
چیزی که مرا شیفته این نمایش کرد، شیوه روایت داستان وحشیکده بود. همه شخصیتها راوی بودند. همه رو به منِ تماشاچی از نگاه خودشان داستان را تعریف میکردند. هفت راوی و هفت خط روایی شخصی مختلف از یک داستان. جالبتر آنکه حتی وقتی روی صحنه کنار هم بودند هم مستقیما وارد دیالوگ نمیشدند و باز هم میگفتند «بهش گفتم... بهم گفت...» باز هم رو به ما حرف میزدند. و البته این باعث میشد که دائما جای خودم را در داستان تغییر بدهم و به هر کدام از آن انسانها در جایگاه خودشان و با توجه به روایت خودشان حق بدهم.
از همان ابتدا، که انگار پیش از نشستنم روی صندلی سالهاست چرخه ای که شاهدش بودم شروع شده بود، تا تاریک شدن بین هر دو پرده که باز هم شخصیتها با وجود تاریکی صحنه با الگوی حرکتی نمایش از صحنه خارج میشدند، تا تصمیم پایانی خانم کراون و نرگس، همگی تصاویری بودند که هرگز فراموش نخواهم کرد.
خسته نباشید.