یکی مثل همه اثر فیلیپ راث
داستان در مورد مردی بینام و بیخدا است. هراس از مرگ از همان کودکی که مجبور میشود برای درمان زیر تیغ جراحی برود در او شکل میگیرد و تا پایان عمر همراه او میماند.
یهودیای که مذهبی نیست و از نظر او وقتی انسان را بیاختیار و با وعدهی زندگی، به این دنیا میکشند، مرگ یک ناعدالتی بزرگ است.
شخصیتی که برای فرار از مرگ و برزخی که برایش ساخته است، به ناچار به بهشت کودکی پناه میبرد تا اگر خودش را نمیتواند از آن دور کند دست کم فکرش را به گذشتهای دور فراری دهد.
این میل به جاودانگی اگر چه یکی از رؤیاهای بشر بوده و هست، چنان در شخصیت داستان رخنه میکند که گاهی یادش میرود حال را زندگی کند.
و این نسیان چون یاری وفادار با او هست تا زمانی که به پیری میرسد و تسلیم میشود.
تسلیم زور زمان که در تک تک سلولهایش نفوذ کرده و حقیقت آن خط و نشانهایی را که با هر عمل جراحی روی بدنش کشیده است با مرگ به واقعیت بدل میکند.
افسانه بختیارینژاد