?
یادداشت تحلیلیِ یکی از تماشاگرانِ عزیز؛
سنا نجفی، کارشناس ارشد روانشناسی
-
"به نام پدر، پسر و تنهای جدا مانده از هم"
جعبهى جادویی روشن است، تازه از راه رسیدهام. سنگینم، انگار زرهی به تن دارم. به مدد دستانم رختِ آسایش به تن میکنم، بلکه رهایی یابم.
... دیدن ادامه ››
دهانم به جست و جوی چیزیست، حتما گرسنهام. در جعبه ى جادویی مانکنهای جانکَن به صف رژه میروند و به دهانم چشم دوختهاند که همچو دهان ماهیان باز و بسته میشود، نه از سر تمجید و تشویق؛ بلکه خالی از صدا و تنها برای بلعیدن غذا. هنوز سنگینم و دهانم ملول از جویدن خمیازه ای سر میدهد.
حتما خسته ام. باید خودم را به تخت برسانم. چشمهایم را میبندم و نفس عمیقی میکشم تا سنگینی تنم در رویای شبانه ته نشین شود... .
سه سالهام، پدرم را میبینم که در غاری تنگ و تاریک به انتظارم نشسته است. انگار که خسته از نجات دنیا، موعد بازنشستگیاش فرارسیده باشد. به دستانم نگاه میکنم که کوچکیاش هیچ شباهتی به دستان ابرقهرمانها ندارد، اما همه چیز آماده است؛ تاج پادشاهی و شمشیر داموکلس. عجیب است... . اینجا شبیه هیچ کدام از خوابهای من نیست، حتی شبیه هیچ کدام از بیداریهایم!
چشمانم را به زحمت باز میکنم. خودم را در آینه میبینم، سی سالهام و هیچ نشانی از یک انسان متحول ندارم؛ یا چیزی کم دارم، یا بسیار چیزهایی زیاد و زائد. سنگینم، از نرسیدن، از تکرار. من به پدر نرسیدم و در پس ِ او ماندم. من به پدر وفادار ماندم و حالا نسخه ى ضعیفتر شدهاش در من، زندگی را تکرار ِ مکررات میکند. من خستهام، خسته از پیدا کردن خویش در نسخههای سفت و سخت جعبهی جادویی و خستهتر از آن که در زندگی فرو بروم و به جست و جوی خویشتن خویش بپردازم، اما بیاندازه کالبد خستهام در غالب حجم خواب اندازه میشود.
به ناچار روزها زره به تن میکنم تا بیرون از سرزمین رویاها، آن هنگام که با دستانی خالی، شمشیر داموکلس بر اختگیام فرود میآید، در مواجهه با ترکش هایش، سینه سپر کنم تا شباهنگام به جستجوی دستان ابرقهرمان پدرم، در هزار توی رویا، دوباره غرق شوم.