مراد خواب ندیده بود که پدرش در افغانستان مُرده. فقط خواب دیده بود برگشته به روستایی که سی سال پیش عاشق شده بود. یکی از همین عشقهایی که همه نوجوانها تجربهاش میکنند و بعد از یکی دو سال فراموشش میکنند. حتی شاید الان که چهل سال عمر داشت و کامله مردی بود برای خودش، اسم آن دوران را عشق و عاشقی نمیگذاشت. در خواب رد رودخانه قم را گرفته و چند روز پیاده راه رفته بود. نجیبه را دیده بود با همان لبهای درشت و پوست گندمی و پر از لک. با همان دهان همیشه نیمه باز. با متر و مقیاسهای بهار سال نود و هشت خورشیدی نمیشد گفت خوشگل. میخواست به نجیبه بگوید: دیدی گفتم! همه رودخانههای جهان به هم وصلند.....
.....
خوابِ مراد؛ تازه ترین داستانم، اگر دوست داشتید متن کاملش را در ماهنامه همشهری داستان بخوانید. اردیبهشت 99