مینا:بذار بهت بگم… من صبح که پا میشم، دلم میخواد کسی باهام حرف نزنه… میخوام از خونه که برم بیرون، کسی منتظرم نباشه که برگردم… دل کسی واسم تنگ نشه… کسی منو نخواد… میخوام تنها باشم… دو روز دیگه پا میشم، نگاه میکنم، میبینم پیر شدم، دستام خالی یه… هیچی ندارم از خودم… اگه ولم نکنی برم، دلم میپوسه اینجا مرتضی…!
مرتضی: تو بند نمیشی اون طرف. سرت میخوره به سنگ برمیگردی.
مینا: اینا رو نگو مرتضی. اون همه سال که آذر نبود من تک و تنها گلیم خودمو از آب کشیدم. تازه، اومدیم و نشد، لااقل حسرتش رو نمیخورم، میگم تلاشمو کردم.
مرتضی: بی کس میشی مینا! بی کسی کم دردی نیست. من دوست دارم… عاشقتم
کنعان