فردا من به دروازه روزهای رفته می رسه،می رسم ،می رسیم.میرایی تاتر زیبایی هولناکی داره.شبیه انسان. این شب ها سردند،سختند و تلخ .نشستن به تماشای اثری که قصه یکی بود و یکی نبود نمیگه، صحنه پر آب و تاب نشونتون نمی ده و انگیزه ای هم برای سرگرم کردنتون نداره، برای انسان امروز یکم عجیبه لذت رو در سختی پیدا کنه. منم که عاشق ادم های عجیبم.
برای مخاطب کار نکردم.فکر نکردم مخاطبم به چه چیزی احتیاج داره.برای خودم پنهان نیست برای شما هم نباشه.تا قبر آ،آ،آ...یه گله گرگ درونم زندگی می کنند.گرگ ها وحشیند. خون می خورند..تعداد گله میره بالا ،خون بدنم کم می شه مویرگ به مویرگ می مکند مثل وقتی من و تو از نی پلاستیکی آب انار سر می کشیم.این شد که چندتایی رو ریختم بیرون تا پاچه شمارو بگیرند و دست از سر کچل من بردارند.
گربه خونگی و سگ عروسکی رو راحت میشه دوست داشت. ولی کی فکرش رو می کرد گرگ ها رو بشه دوست داشت. چشمت رو ببند ،خودت رو درون تاریکی من دوباره ببین و صدای زوزه گرگ ها رو بیاد بیار. چند نفری که اینجا نوشتند ،رسما واچه بالا زدند و گفتند: بیا به دندون بگیر..شاید بگی تویی که مخاطب برات مهم نیست چرا تو این صفحه می نویسی..جوابش ساده است ،رفقا نباشند گرگ ها من رو می خورند
در انتها از تمامی کسانی که قلم زدید ممنونم.بهکام گرامی که با واکاوی جریان سیال ذهن نظرگاه اصلی این اثر رو روشن کرد. خانوم نیلوفر ثانی عزیز که تحلیلی موشکاف و ساختاری نگاشت.جناب کیانی که چهاربار اجرا رو به تماشا نشست(تا گرگ پارت نکنه ول نمی کنی)من و تمامی گروه که اگر نبودند اجرایی در میان نبود به احترام می ایستیم که با شما می شه خودخواه بود و به یاد داشت:تنها ماهی مرده در جهت موافق رود حرکت می کند.