من او را دیده بودم
نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج می زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چرا هر صبح ، هر صبح
که چشمانم به بیرون خیره می شد
میان مردمش می دیدم و باز
غمی تاریک بر من چیره می شد
شبی در کوچه ایی دور
از آن شبها که نور آبی ماه
زمین و آسمان را رنگ می کرد
از آن مهتاب شب های بهاری
که عطر
... دیدن ادامه ››
گل فضا را تنگ می کرد
در آنجا ، در خم آن کوچه دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به یک دم آنچه در دل بود گفتیم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از آن شب ، دیگرش هرگز ندیدم
تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب بدرود دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود
از : نادرنادر پور شعر انگور